Monday, December 23, 2013

نور جهان



بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفت احساس کرد که آنچه دنبالش می‌گردد باید در کتاب‌ها پیدا شود و خوشبختی اسرارآمیزی را تجربه کرد. در کتاب‌ها دنیایی پیدا می‌شد که مثل رویاها ناپدید نمی‌شد بلکه بارها و بارها به همان شکل پدیدار می‌شد. این بود که تصمیم گرفت به جای رویاها، کتاب‌ها را در راس هرم دنیا قرار دهد. چون رویاها « واقعیتی» بودند که بیش از حد به او تعلق داشتند،  درست مثل همه چیزهای دیگری که مال ما هستند، به نظرش کم‌ارزش‌تر می‌آمدند. با خودش فکر می‌کرد: اما بچه‌های توی کتاب‌ها عجب رویاهای معرکه‌ای می‌بینند! چیزهای ناشناخته و چیزهایی که به خیال نمی‌گنجند بی‌حد و نهایت توی کتاب‌ها چپیده‌اند برای همین به نظر می‌رسد که چیزهایی که توی کتابی نوشته‌نشده‌اند، احتمالا اصلا در دنیا وجود ندارند. اما هیچ کتابی نبود که احساس عجیب او را نسبت به قدیمی‌ترین رویا - تصویرش توصیف کند و وقتی به کتابی برمی‌خورد که براساس آنچه بزرگترها می‌گفتند، ممکن بود چیزی مثل آن را در خود داشته‌باشد، با گفتن این جمله که « وقتی بزرگ شدی» از خواندنش منع می‌شد.


قسمتی از داستان زمان زندگی یک آدم

نوشته کانایی میه‌کو به ترجمه س.

Wednesday, December 18, 2013

تو در هیروشیما هیچ ندیدی هیچ


نزدیک ساختمان متروکه‌ای نشستم و جعبه غذایم را باز کردم و همین طور که غذا می‌خوردم به آسمان اطراف نگاه کردم. حس می‌کردم که هرلحظه هواپیماهای دشمن از بالای صخره‌ها پیدا می‌شوند، ولی هیچ هواپیمایی نیامد. اگر به‌خاطر آن صخره‌ها نبود ممکن بود که بقایای ابر قارچی که بالای هیروشیما بود را ببینم. ساکنین میهارا در حدود ۱۰ کیلومتری هیروشیما به وضوح ابری را که به آسمان آبی می‌رفت دیده بودند؛ و دانش‌آموزان آموزشگاه نظامی اتاجیما (تقریبا در همان فاصله از شهر) که مشغول فعالیت ژیمناستیک روزانه‌شان بودند در لحظه بمباران به زمین خورده بودند. تمام پنجره‌های آموزشگاه که به سمت هیروشیما بود متلاشی شده بود.
در حقیقت من از نابودی هیروشیما تا سی چهل ساعت بعد از واقعه با خبر نشدم. در دهکده‌مان بودیم که غیر مستقیم از طرف یکی از قربانیانی که به دهکده کناری فرار کرده بود خبر را شنیدیم. گفت که سلاح عجیبی منفجر شده و در یک لحظه زندگی در هیروشیما متوقف شده. اسم قربانی کوبایاشی بود. قبلا مدیر مدرسه روستای ما بود ولی چند سال پیش به مقام مدیر یکی از مدارس ابتدایی هیروشیما ارتقا پیدا کرده بود. از زمان مدرسه که در کلاس درس جلوی من می‌نشست می‌شناختمش.

شایعاتی از سرگذشت کوبایاشی به زودی به دهکده ما رسید. شنیدیم که در روزی که هیروشیما بمباران شد، در مدرسه درس می‌داده. بعد از کلاس به دفتر کارش رفته ولی دقیقا در همان لحظه آژیر حمله هوایی آمده بود و برای همین در زیر میزش پناه گرفته بوده. بعد از چند دقیقه همه آژیرها آرام گرفته بود. کوبایاشی بلند شده. چون هوا بسیار گرم بود، کتش را در آورده و به سمت پنجره رفته، تازه داشته پیراهنش را در می‌آورده که نور مهیبی در آسمان بوده و ناگهان احساس کرده حرارت مستقیما از داخل بدنش در حال گذر است. صدای فش‌فشی در هوا بود و زمین کمی لرزید. فکر کرده بود «سلاح مخفیکتش را رها کرده بود و به سمت در پشتی دویده بود. کامیونی خالی دقیقا پشت مدرسه ایستاده بود که او بدون فکر خودش را عقب کامیون پرت کرده. پیرمردی با عجله از خانه روبرویی خارج شده و توی صندلی راننده پریده و کامیون راه افتاده. کوبایاشی توانسته بود که تا فوکایاما با کامیون برود و از آنجا یک ماشین نظامی او را به خانه آورده بود. غرق به خون بازگشته بود. به سرعت خودش را به دکتر دهکده نشان داد ولی دکتر هیچ ایده‌ایی نداشت که چطور باید درمانش کند.

قسمتی از داستان زنبق دیوانه

نوشته ایبوسه ماسوجی به ترجمه ع

Thursday, December 5, 2013

سوال‌های سی ساله


 به خاطر همین مرداب بود که این آپارتمان را اجاره کردم.  تاره فهمیده بودم که بچه دومم را حامله هستم. می‌دانستم که زنِ مردی که عاشقم است هم در همان زمان بچه دوم‌اش را حامله است، بدون اینکه از رابطه پنهانی شوهرش با من هیچ اطلاعی داشته باشد. از خودم ناراحت بودم به خاطر اینکه می‌خواستم بچه را نگه دارم، به خاطر اینکه می‌خواستم با حاملگی جلوی رفتن پدر بچه را بگیرم.  تصمیم گرفتم بدون آنکه به او بگویم به جای دوری بروم. تا وقتی که جایی که بودم می‌ماندم، او بدون آنکه بتواند در برابر خواسته‌هایش مقاومت کند پیش من می‌آمد و من، به شخصه، به محض اینکه دوباره مرا در بازوانش نگه می‌داشت، ارزوی نگه‌داشتن بچه‌اش در دلم شعله می‌کشید. می‌خواستم که با او زندگی کنم، که با او در یک جا باشم، یک هوا را استشمام کنم.  ولی هرچه که بیشتر با بدن او آشنا می‌شدم، برایم غریبه‌تر می‌شد. مطلقه بودم و دخترم را بزرگ می‌کردم. با خودم فکر می‌کردم که اگر او که جای دیگری زن و زندگی‌دارد یک انسان معمولی است، من که وجودم برای خانواده او نامعلوم، نادیده و غیرقابل پذیرش است باید که موجودی باشم سوای ظاهر انسانی؛مثل روح شیطانی که در کوهستان‌ها و رودخانه‌ها زندگی‌می‌کند. فکر اینکه مردی که دوستش دارم متعلق به دنیایی که من در آن زندگی می‌کنم نیست وجودم را پر از ناامیدی می‌کرد. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم تا به این موضوع فکر نکنم که اگر من بچه او را به دنیا بیاورم، می‌توانم یک از هم‌نوعان او شوم.
در ذهن من، زنِ حامله‌ی مرد مادر خودم بود. وقتی که تازه به دنیا آمده بودم، مادر فهمید که زن دیگری هم هست که به‌زودی بچه‌ای از پدرم خواهد داشت. کمی بعد از این کشف پدرم مُرد و مادرم را بدون انکه بتواند رابطه‌اش را با او درک کند ترک کرد. با وجود این مادرم هیچ چیز را فراموش نکرد. برای سی سال وجود آن زن دیگر، که او باور داشت روح شیطانی کوهستان‌ها و رودخانه‌هاست، برایش عقده شده بود. بچه این روح شیطانی و همسرش چگونه بود و چگونه او، همسر قانونی، می‌توانست بچه او را به دنیا بیاورد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است؟ مادرم همیشه با این سوال‌ها درگیر بود.



قسمتی از داستان کوتاه مرداب 

نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.

Sunday, November 24, 2013

تنهای تنها


من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم.

نوشته موراکامی هاروکی به ترجمه ع.


پ.ن.: عکس مایا دارن در سایه‌های بعد از ظهر

Saturday, November 16, 2013

شکوفه‌های گیلاس


در زمان‌های قدیم، دهکده فقیری در دل دره‌ای بود که محصول برنج نداشت. زن حامله‌ایی این‌قدر گرسنه بود که وقتی یک روز یک ماهی پیدا کرد، همانجا پاره‌اش کرد و خام‌خام بدون آنکه با دیگر ساکنان روستا تقسیم کند خورد. زن پسری دوست‌داشتنی زایید.  اما بعد از آن، بدن زن شروع به فلس در‌آوردن کرد و تبدیل به یک ماهی بزرگ شد.  دیگر نمی‌توانست روی زمین بماند، رفت تا به تنهایی در پایین رودخانه زندگی کند و پیرمردی سرپرستی‌ پسر را قبول کرد. پسرها همیشه وقتی دعوا می‌کنند به مادران همدیگر فحش می‌دهند: «مادر به خطا» یا «مادرت ناف ندارد!». نمی دانند که این حرف‌ها واقعا چه معنی دارد ولی به هر حال می‌گویند. پسرهم این حرفِ اهانت آمیز را بارها و بارها می‌شنید که «مادرت فلس دارد، برای همین یک روز پسر از پیرمرد پرسید اینکه کسی فلس دارد چه معنایی دارد و اینکه مادرش واقعا کجا زندگی می‌کند. وقتی کهپسر اصل ماجرا را متوجه شد،  به هیچ چیز دیگری نمی‌توانست فکر کند جز اینکه چطور می‌تواند مادرش را دوباره انسان کند. در نهایت تصمیم گرفت که از میان کوه‌های اطراف راهی باز کند تا زمین را دوباره حاصلخیز کند و شالیزار برنج بسازد. اگر اهل دهکده می‌توانستند برنج بکارند فقر دهکده تمام می‌شد. پسر پیش مادرش رفت تا پیشنهادش را برای او بگوید. مادرش خیلی خوشحال شد و دلش خواست که کمکی بکند. پسر نقشه‌ای کشید و جایی که می‌خواست از دل کوهستان راه باز کند را مشخص کرد. مادرش بدن بزرگ و فلس‌دارش را بارها و بارها به دیواره صخره‌های کوبید و کم‌کم صخره شروع به خردشدن کرد.  روز و شب خودش را به صخره می‌زد. فلس‌هایی که از بدنش جدا می‌شدند همچون شکوفه‌های گیلاسِ لکه به خون در هوا شناور می شدند و در باد می رقصیدند. این گونه بود که دهکد‌ه‌ایی که هیچ درخت گیلاسی نداشت، شکوفه گیلاس نام گرفت. وقتی که زمین دوباره حاصل‌خیز شد، مردمان روستا دیگر گرسنه نبودند ولی مادر، که همه فلس‌هایش را از دست داده بود و دوباره آدم شده بود، این‌قدر خونریزی کرد تا مرد.

قسمتی از داستان کوتاه حمام
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع.

Sunday, November 10, 2013

چه رویاها که می‌آیند


تمام طول شب را اجازه ندارم که بخوابم. منظورم این است که فقط تصور کن که کسی که کنار من است نیمه‌شب از خواب بیدار شود و من خوابیده باشم، می‌دانی همین طور خروپف بکنم؟کار من آن‌ وقت دیگر ارزشی نخواهد داشت، حرفه‌ای نخواهد بود، می فهمی چی می‌گویم؟ هر اتفاقی که بیافتد نباید بگذارم که طرف احساس تنهایی بکند. هر کسی که می‌آیدـ من فقط آدم‌هایی که از طرف کسی معرفی شده‌اند قبول می‌کنم- کاملا قابل احترام است، همه پول‌دارند. همه آنها عمیقا به گونه‌های غیرقابل باوری زخم خورده‌اند، همه‌شان خسته‌اند. اینقدر خسته‌اند که حتی متوجه نمی‌شوند که خسته‌اند.  این آدم‌ها همیشه در نیمه شب از خواب بیدار می شوند، مطلقا همیشه. اغراق نمی‌کنم وقتی این را می‌گویم.  و این واقعا مهم است که من به رویشان، در آن کورسو، لبخند بزنم. یک لیوان آب خنک دست‌شان بدهم. گاهی اوقات قهوه و یا چیزی می‌خواهند، برای همین مستقیما به آشپزخانه می‌روم و برایشان درست می‌کنم. بیشتر وقت‌ها وقتی تو این کار را می‌کنی، آرام می‌گیرند و دوباره به خواب می‌روند. فکر می‌کنم، تمام چیزی که این آدم‌ها می‌خواهند این است که کسی را آنجا داشته باشند، کنارشان خوابیده باشد. بعضی‌هاشان زن‌ و بعضی‌هاشان خارجی هستند. ولی من خیلی قابل اعتماد نیستم، می‌دانی گاهی وقت‌ها خوابم می‌برد.... برای اینکه وقتی شروع می‌کنی تا در کنار این همه آدم خسته بخوابی، انگار که شروع کنی تا نفس‌هایت را با آنها تنظیم کنی، به آرامی، آن نفس‌های عمیق... شاید که تو در تاریکی درون آنها نفس می‌کشی. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم تو نباید بخوابی. حتی اگر که چرت بزنم، کابوس‌های بدی خواهم داشت. همه‌اش چیزهای سورئال. رویای قایقی را که با من دارد به زیر آب می رود، رویای گم کردن سکه‌هایی که جمع کرده‌ام، رویای جایی که تاریکی از پنجره به درون می‌آید و گلویم را فشار می‌دهد – قلبم به تپش می‌افتد.  خیلی ترسیده‌ام و بعد از خواب بلند می‌شوم. واقعا ترسناک است. آدمِ کنار من هنوز خوابیده است، به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، بله البته، چیزی که من الان دیدم همان چیزی است که این آدم درونش حس می‌کند، اینقدر تنها که درد می‌کند، این چنین ویران.  بله، واقعا من را می‌ترساند.


قسمتی از داستان کوتاه خواب
نوشته یوشیموتو بانانا به ترجمه ع.

Saturday, November 9, 2013

آنجا نبود


زن خواب دید که می توانی ورای بدنش را ببینی. همه سلول‌های بدنش یکی یکی و آهسته به سطح پوستش شناور می‌شدند و آنجا در برخورد با هوا به ذراتی از نور منفجر می‌شدند. او دیگر چیزی بیشتر از یک چشم‌انداز خالی نبود و به زحمت به آدم می‌مانست. تمام آنچه از او باقی‌مانده بود مخلوطی از رگهای قرمز بود که جاهایی را که قبلا اعضای بدن و پوستش قرار داشت، مشخص می‌کردند.


تکه ای از داستان کوتاه «تنها بیماری»
نوشته ماسودا میزوکو به ترجمه س.

Wednesday, November 6, 2013

خدای مونث


« جان انسان برای یک خدا ارزشی ندارد و می‌تواند به هوسی گرفته شود. اما برای تو .... تو انسانی و برای همین تردید می کنی. خدایان و انسانها با هم تفاوت دارند. رنج من با رنج تو فرق می‌کند». 
من بی‌فکر پرسیدم: « پس ایزانامی‌-ساما، چرا شما رنج می‌کشید؟»
« چون من خدایی مونثم»


قطعه‌ای از کتاب « وقایع نگار خدابانو» 
نوشته کیرینو ناتسوئو به ترجمه س.

Wednesday, October 30, 2013

عکس



مرد زشتی که شاعر بود – بی ادبانه است ولی مطمئنا به خاطر زشتی‌اش بود که شاعر شده بود – این داستان را برای من تعریف کرد:
«از عکس‌ها متنفرم و به ندرت به فکر عکس گرفتن می‌افتمفقط حدود چهار پنج سال پیش با دختری به مناسبت نامزدی‌مان عکس گرفتماو برایم بسیار عزیز بود؛ اطمینان ندارم که چنین زنی دیگر در تمام عمرم پیدا شودحالا این عکس‌ها برایم خاطره زیبایی هستند
«به هر حال، سال پیش مجله‌ای می‌خواست عکسی از من چاپ کندعکس خودم را از تصویری که با نامزدم و خواهرش داشتم جدا کردم و به مجله فرستادماخیرا هم خبرنگاری برای درخواست عکس پیش من آمدچند دقیقه‌ای فکر کردمدر نهایت عکس خودم و نامزدم را دو نصف کردم و به خبرنگار دادماز او خواستم که حتما برایم بازگرداندش ولی فکر نمی‌کنم که هیچ وقت پس بگیرم‌اشخوب، اصلا مهم نیست
«گفتم مهم نیست ولی هنوز هم وقتی که به این نیمه از عکس که نامزدم در آن تنها مانده است نگاه می‌کنم، به خودم می‌لرزم.  آیا این همان دختر است؟ بگذار تا برایت از او بگویم
«دختر توی تصویر زیبا و جذاب بودآن وقت هفده سالش بود و عاشقولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم – این عکس دختری که از من جدا شده است – متوجه شدم که چه دختر کسالت باری استتا آن لحظه زیباترین عکسی بود که دیده بودم... اما در آن لحظه از خواب طولانی بیدار شدمگنجینه عزیزم در هم پاشیدو همین طور ... »
شاعر صدایش را بیشتر پایین آورد.
«اگر او عکس مرا در روزنامه ببیند، مطمئنا او هم همین فکر را خواهد کرداذیت خواهد شد که فکر کند که مردی مثل من را برای لحظه‌ای دوست داشته»
«خوب، داستان همین بود!»
«ولی، در عجب‌ام که اگر روزنامه عکس ما دوتا با هم را، همانطور که گرفته شده چاپ کند، آیا او دوباره به سمت من بازخواهد گشت و فکر خواهد کرد که من چه مرد مناسبی بودم؟»

داستان کوتاه عکس 
نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه ع.

Friday, October 25, 2013

دخترِ دیروز


هیچ جایی نمی‌رفتم، همیشه خانه می‌ماندم، حتی به اوزاکا و کیوتو هم نمی‌رفتم. اگر دوستان دخترم به دیدنم می‌آمدند، جواب رد بهشان نمی‌دادم ولی دیگر خودم دعوت‌شان نمی‌کردم که بیایند. هیچ مردی هم نبود – حتی آن مرد میانسالی که پیش‌ترها می‌آمد. دوستان دخترم هم دیگر با آن تناوب قبلی نمی‌آمدند. در آن زمان فکر می‌کردم که گوش‌هایم در اثر صدای چروکیده دوست‌هایم از هم جدا شده است.
شینوکو گفت: « یک مرد عجیبی هست که حرف نمی‌زند، یک وقتی می‌آورمش اینجا. او حتی کمتر از یک سگ حرف می زند. رنکو، مطمئنم که باب طبعت هست
بعد از اینکه او این حرف را زد، جایی درون ذهنم همیشه منتظر مردی بودم که حرف نمی‌زند. منتظر مرد بودن مثل زن بودن در دوران هه‌یان است، نه اینکه من اشراف زاده باشم. مردی که حرف نمی زد هم مطمئنا با ارابه‌ی گاوکش نمی‌آمد.
.
عاقبت مردی که گفته شده بود کمتر از سگ حرف می‌زند، به خانه من آمد.
«شینوکو به من گفته بود که زودتر به اینجا بیایم، ولی چیزهای مختلفی اتفاق افتاد». به نظر می رسید که این ایده مردی که حرف نمی‌زد از احوالپرسی باشد. این طور بود که فهمیدم این مردی است که حرف نمی‌زند.
مرد بعد از یک سکوت نسبتا طولانی گفت «می‌خواهم بدانم که آیا کار و یا چیز خاصی هست...»
شاید که سکوت مرد در من هم اثر کرده بود؛ من هم برای مدتی طولانی ساکت بودم. گفتم « هیچ کاری به طور خاص نیست»
مرد گفت: «خوب پس هیچ چیزی نمی‌ماند به‌جز آنکه ازدواج کنیم». مرد بدنی بلند و استخوانی داشت ولی رنگ پریده بود. انگار که غذای مقوی نخورده بود. موهایش براق و خشک بود.
گفتم: «ازدواج – صبر کن حالا، چقدر تو می‌توانی بی‌مسئولیت باشی...»
مرد که به اطراف نگاه می‌کرد گفت «خوب به نظر می‌رسد که دیگر کار دیگری نیست که بکنیم، بنابراین...»
گفتم «نمی‌دانم که شینوکو چه چیزی از من برایت گفته، اما...»
«خوب؟ خوب من چه چیزی می‌توانم که بگویم؟ ممکن است که بزودی از شدت گرسنگی بمیرم...»
مرد عجیب پیش از غروب خانه را ترک کرد.
.
مردی که بیشتر از یک سگ حرف نمی‌زد همیشه در خانه من بود ولی من فقط در سکوت تماشا می‌کردم. گاهی وقت‌ها می‌گفتم «چیزی بگو، عجیب است که هیچ چیز نمی‌گویی»
سونوکو برای ملاقات آمده بود که مرد عجیب را دید، پرسید«به نظر که خوش می‌گذرد، چرا ازدواج نمی‌کنید؟» بعد به آرامی در برابر مرد گفت «هر طوری که نگاهش کنی، او عاشق پیشه نیست، همسر است، انگار که به دنیا آمده است تا همسر باشد».
بعد با خودم فکر کردم «عجب چیز احمقانه‌ای گفت! انگار که فقط حرف مفتی زده باشد! کاملا بی معنی» ولی صدایم به جایی نمی‌رسید.
بعد دوباره لباس‌هایم را از درون کمد در آوردم و برای خودم نمایشگاه مد به پا کردم. کدام لباس را باید بپوشم تا جذاب به نظر برسم؟ دلم می‌خواهد که با لباسی شبیه هایدی در آلپ و یا آلیس در سرزمین عجایب بیرون بروم ولی غیر ممکن است. شاید هم مرد جوانی که زن مسنی را می‌بیند انتظار یک لباس افسون کننده را دارد تا لباس هایدی و یا آلیس. ولی آن چیزی نبود که من می‌خواستم. می‌خواستم که با لباس هایدی در کنار پسری راه بروم – البته در شهر نه در آلپ.
در حالی که تصویر من در اینه در حال لباس پوشیدن و در‌ آوردن به تناوب تکرار می‌شد، مردِ ساکت نگاه می‌کرد.
از مردِ ساکت پرسیدم «بگو کدام یکی از لباس‌ها برای راه رفتن در کنار یک پسر نوزده و یا بیست ساله عجیب به نظر می‌رسد؟» ولی البته او هیچ جوابی نداد.
با ناراحتی پرسیدم «نگاه کن، این یکی همین حالا از مد افتاده است، اینطور نیست؟» ولی مردِ ساکت همانطور ساکت ماند.
عصبی بودم چون که زمان بیرون رفتن نزدیک می شد و البته به این دلیل که تصویر من در آینه فارغ از هرچیزی که می‌پوشیدم دخترانه نمی شد.
عاقبت، در سن سی و چهار سالگی، با کلاهی پر از گل‌های مصنوعی، یک بلوز آستین پوفی و دامنی که کمرش تنگ بود بیرون رفتم. یک جور سبدی هم دستم بود که برای جمع‌اوری گیاه‌ها استفاده می‌شد. به دیدار با مرد جوانی که ممکن بود همین طور تصادفی در مسیر با هم برخورد کنیم امید بسته بودم.
مردی که بیش‌تر از یک سگ حرف نمی‌زد لباس‌هایی که من همین طور نامرتب رها کرده بودم، مرتب و آویزان کرد.

از داستان کوتاه دخترِ دیروز
نوشته تائکو تومیوکا به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس کاری جوانا کروز با عنوان بزرگ شدن (+)

Saturday, October 19, 2013

چون پرده بر افتاد



روز سومی بود که سوبارو همسایه جدیدی پیدا کرده بود. نزدیک های ظهر به خواب رفته بود؛ مثل خزه‌ایی روی صخره از این دنیا رفته بود. نزدیک‌های عصر با صدای کسی که سوت می‌زد از خواب بیدار شد. صدا خیلی نزدیک بود. انگار که کسی بیخ گوشش سوت می‌زد.
ملودی رقص سرخوشانه‌ای بود، از طبقه دوم خانه کناری می‌آمد. سوبارو رو به دیوار خوابیده بود. وقتی که سوبارو چرخید تا به سمت پنجره نگاه کند تخت ناله‌ایی کرد. اه، اه، عجب صدای غم‌انگیز و محزونی دارد این تخت!
قوزی کرد، بلند شد و به سمت پنجره رفت. از کنار پرده موقتی نگاهی کرد. قسمتی از یک پا را می‌توانست ببیند. با خودش فکر کرد که کسی حتما باید روی صندلی نشسته باشد. پا هر از گاهی از زیر پرده قرمزی که بر پنجره آویزان بود بیرون می‌آمد. همراه با صدای سوت به سرعت به درون و بیرون حرکت می‌کرد. هیچ نوری در خانه کناری نبود. تنها چیزی که سوبارو می‌توانست ببیند، نمای نزدیک کف‌پایی بود که از پایش با لبه پرده جدا شده بود و به نظر می رسید که در هوا به حال خودش شناور است. به حرکت سرخوشانه و آهنگین‌اش ادامه داد. پای بلند و مخروطی نازکی بود. آنچه که از تازگی کم داشت در طول جبران شده بود.
سوبارو به تخت‌اش برگشت و با حال ناامیدانه‌ایی در تخت‌اش مچاله شد. عجب جسم زیبایی بود! آنجا بود، در فاصله کوتاهی از پنجره‌اش! از لباس‌هایی که در برابرش پوشیده بود خجالت زده بود. عجب چیز نامناسبی به عنوان پرده داشت.
آیا باید که بیشتر از تغییری که در قلب سوبارو اتفاق می‌افتاد حرف زد؟ حتی اگر حقیقت داشت که او از تمام نسل بشر نفرت دارد، شیدایی‌اش به آن پا ثابت می‌کرد که قلب‌اش هنوز به اندازه پذیرش یک استثنا، ظرفیت دارد.
وقتی که ساعتی گذشت و مطمئن شد که همسایه‌اش به سنگینی خوابیده است، بلند شد و آن پرده بی‌شرم را از پنجره قاپید و به زیر تخت پرت کرد. روز بعد، پرتوهای پر نور افتاب غربی به داخل اتاق سرازیر شد. درست است که داغ بود ولی در عوض اتاق دیگر به اندازه زمانی که «آن چیز خاکستری» بر روی پنجره آویزان بود افسرده کننده نبود.



از داستان کوتاه کفش‌های مناسب یک شاعر
نوشته میدوری اوساکی به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس از اینجا (+)