در زمانهای قدیم، دهکده فقیری در دل درهای بود که محصول برنج نداشت. زن حاملهایی اینقدر گرسنه بود که وقتی یک روز یک ماهی پیدا کرد، همانجا پارهاش کرد و خامخام بدون آنکه با دیگر ساکنان روستا تقسیم کند خورد. زن پسری دوستداشتنی زایید. اما بعد از آن، بدن زن شروع به فلس درآوردن کرد و تبدیل به یک ماهی بزرگ شد. دیگر نمیتوانست روی زمین بماند، رفت تا به تنهایی در پایین رودخانه زندگی کند و پیرمردی سرپرستی پسر را قبول کرد. پسرها همیشه وقتی دعوا میکنند به مادران همدیگر فحش میدهند: «مادر به خطا» یا «مادرت ناف ندارد!». نمی دانند که این حرفها واقعا چه معنی دارد ولی به هر حال میگویند. پسرهم این حرفِ اهانت آمیز را بارها و بارها میشنید که «مادرت فلس دارد!»، برای همین یک روز پسر از پیرمرد پرسید اینکه کسی فلس دارد چه معنایی دارد و اینکه مادرش واقعا کجا زندگی میکند. وقتی کهپسر اصل ماجرا را متوجه شد، به هیچ چیز دیگری نمیتوانست فکر کند جز اینکه چطور میتواند مادرش را دوباره انسان کند. در نهایت تصمیم گرفت که از میان کوههای اطراف راهی باز کند تا زمین را دوباره حاصلخیز کند و شالیزار برنج بسازد. اگر اهل دهکده میتوانستند برنج بکارند فقر دهکده تمام میشد. پسر پیش مادرش رفت تا پیشنهادش را برای او بگوید. مادرش خیلی خوشحال شد و دلش خواست که کمکی بکند. پسر نقشهای کشید و جایی که میخواست از دل کوهستان راه باز کند را مشخص کرد. مادرش بدن بزرگ و فلسدارش را بارها و بارها به دیواره صخرههای کوبید و کمکم صخره شروع به خردشدن کرد. روز و شب خودش را به صخره میزد. فلسهایی که از بدنش جدا میشدند همچون شکوفههای گیلاسِ لکه به خون در هوا شناور می شدند و در باد می رقصیدند. این گونه بود که دهکدهایی که هیچ درخت گیلاسی نداشت، شکوفه گیلاس نام گرفت. وقتی که زمین دوباره حاصلخیز شد، مردمان روستا دیگر گرسنه نبودند ولی مادر، که همه فلسهایش را از دست داده بود و دوباره آدم شده بود، اینقدر خونریزی کرد تا مرد.
قسمتی
از داستان کوتاه حمام
نوشته
تاوادا یوکو به ترجمه ع.
No comments:
Post a Comment