Monday, December 23, 2013

نور جهان



بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفت احساس کرد که آنچه دنبالش می‌گردد باید در کتاب‌ها پیدا شود و خوشبختی اسرارآمیزی را تجربه کرد. در کتاب‌ها دنیایی پیدا می‌شد که مثل رویاها ناپدید نمی‌شد بلکه بارها و بارها به همان شکل پدیدار می‌شد. این بود که تصمیم گرفت به جای رویاها، کتاب‌ها را در راس هرم دنیا قرار دهد. چون رویاها « واقعیتی» بودند که بیش از حد به او تعلق داشتند،  درست مثل همه چیزهای دیگری که مال ما هستند، به نظرش کم‌ارزش‌تر می‌آمدند. با خودش فکر می‌کرد: اما بچه‌های توی کتاب‌ها عجب رویاهای معرکه‌ای می‌بینند! چیزهای ناشناخته و چیزهایی که به خیال نمی‌گنجند بی‌حد و نهایت توی کتاب‌ها چپیده‌اند برای همین به نظر می‌رسد که چیزهایی که توی کتابی نوشته‌نشده‌اند، احتمالا اصلا در دنیا وجود ندارند. اما هیچ کتابی نبود که احساس عجیب او را نسبت به قدیمی‌ترین رویا - تصویرش توصیف کند و وقتی به کتابی برمی‌خورد که براساس آنچه بزرگترها می‌گفتند، ممکن بود چیزی مثل آن را در خود داشته‌باشد، با گفتن این جمله که « وقتی بزرگ شدی» از خواندنش منع می‌شد.


قسمتی از داستان زمان زندگی یک آدم

نوشته کانایی میه‌کو به ترجمه س.

Wednesday, December 18, 2013

تو در هیروشیما هیچ ندیدی هیچ


نزدیک ساختمان متروکه‌ای نشستم و جعبه غذایم را باز کردم و همین طور که غذا می‌خوردم به آسمان اطراف نگاه کردم. حس می‌کردم که هرلحظه هواپیماهای دشمن از بالای صخره‌ها پیدا می‌شوند، ولی هیچ هواپیمایی نیامد. اگر به‌خاطر آن صخره‌ها نبود ممکن بود که بقایای ابر قارچی که بالای هیروشیما بود را ببینم. ساکنین میهارا در حدود ۱۰ کیلومتری هیروشیما به وضوح ابری را که به آسمان آبی می‌رفت دیده بودند؛ و دانش‌آموزان آموزشگاه نظامی اتاجیما (تقریبا در همان فاصله از شهر) که مشغول فعالیت ژیمناستیک روزانه‌شان بودند در لحظه بمباران به زمین خورده بودند. تمام پنجره‌های آموزشگاه که به سمت هیروشیما بود متلاشی شده بود.
در حقیقت من از نابودی هیروشیما تا سی چهل ساعت بعد از واقعه با خبر نشدم. در دهکده‌مان بودیم که غیر مستقیم از طرف یکی از قربانیانی که به دهکده کناری فرار کرده بود خبر را شنیدیم. گفت که سلاح عجیبی منفجر شده و در یک لحظه زندگی در هیروشیما متوقف شده. اسم قربانی کوبایاشی بود. قبلا مدیر مدرسه روستای ما بود ولی چند سال پیش به مقام مدیر یکی از مدارس ابتدایی هیروشیما ارتقا پیدا کرده بود. از زمان مدرسه که در کلاس درس جلوی من می‌نشست می‌شناختمش.

شایعاتی از سرگذشت کوبایاشی به زودی به دهکده ما رسید. شنیدیم که در روزی که هیروشیما بمباران شد، در مدرسه درس می‌داده. بعد از کلاس به دفتر کارش رفته ولی دقیقا در همان لحظه آژیر حمله هوایی آمده بود و برای همین در زیر میزش پناه گرفته بوده. بعد از چند دقیقه همه آژیرها آرام گرفته بود. کوبایاشی بلند شده. چون هوا بسیار گرم بود، کتش را در آورده و به سمت پنجره رفته، تازه داشته پیراهنش را در می‌آورده که نور مهیبی در آسمان بوده و ناگهان احساس کرده حرارت مستقیما از داخل بدنش در حال گذر است. صدای فش‌فشی در هوا بود و زمین کمی لرزید. فکر کرده بود «سلاح مخفیکتش را رها کرده بود و به سمت در پشتی دویده بود. کامیونی خالی دقیقا پشت مدرسه ایستاده بود که او بدون فکر خودش را عقب کامیون پرت کرده. پیرمردی با عجله از خانه روبرویی خارج شده و توی صندلی راننده پریده و کامیون راه افتاده. کوبایاشی توانسته بود که تا فوکایاما با کامیون برود و از آنجا یک ماشین نظامی او را به خانه آورده بود. غرق به خون بازگشته بود. به سرعت خودش را به دکتر دهکده نشان داد ولی دکتر هیچ ایده‌ایی نداشت که چطور باید درمانش کند.

قسمتی از داستان زنبق دیوانه

نوشته ایبوسه ماسوجی به ترجمه ع

Thursday, December 5, 2013

سوال‌های سی ساله


 به خاطر همین مرداب بود که این آپارتمان را اجاره کردم.  تاره فهمیده بودم که بچه دومم را حامله هستم. می‌دانستم که زنِ مردی که عاشقم است هم در همان زمان بچه دوم‌اش را حامله است، بدون اینکه از رابطه پنهانی شوهرش با من هیچ اطلاعی داشته باشد. از خودم ناراحت بودم به خاطر اینکه می‌خواستم بچه را نگه دارم، به خاطر اینکه می‌خواستم با حاملگی جلوی رفتن پدر بچه را بگیرم.  تصمیم گرفتم بدون آنکه به او بگویم به جای دوری بروم. تا وقتی که جایی که بودم می‌ماندم، او بدون آنکه بتواند در برابر خواسته‌هایش مقاومت کند پیش من می‌آمد و من، به شخصه، به محض اینکه دوباره مرا در بازوانش نگه می‌داشت، ارزوی نگه‌داشتن بچه‌اش در دلم شعله می‌کشید. می‌خواستم که با او زندگی کنم، که با او در یک جا باشم، یک هوا را استشمام کنم.  ولی هرچه که بیشتر با بدن او آشنا می‌شدم، برایم غریبه‌تر می‌شد. مطلقه بودم و دخترم را بزرگ می‌کردم. با خودم فکر می‌کردم که اگر او که جای دیگری زن و زندگی‌دارد یک انسان معمولی است، من که وجودم برای خانواده او نامعلوم، نادیده و غیرقابل پذیرش است باید که موجودی باشم سوای ظاهر انسانی؛مثل روح شیطانی که در کوهستان‌ها و رودخانه‌ها زندگی‌می‌کند. فکر اینکه مردی که دوستش دارم متعلق به دنیایی که من در آن زندگی می‌کنم نیست وجودم را پر از ناامیدی می‌کرد. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم تا به این موضوع فکر نکنم که اگر من بچه او را به دنیا بیاورم، می‌توانم یک از هم‌نوعان او شوم.
در ذهن من، زنِ حامله‌ی مرد مادر خودم بود. وقتی که تازه به دنیا آمده بودم، مادر فهمید که زن دیگری هم هست که به‌زودی بچه‌ای از پدرم خواهد داشت. کمی بعد از این کشف پدرم مُرد و مادرم را بدون انکه بتواند رابطه‌اش را با او درک کند ترک کرد. با وجود این مادرم هیچ چیز را فراموش نکرد. برای سی سال وجود آن زن دیگر، که او باور داشت روح شیطانی کوهستان‌ها و رودخانه‌هاست، برایش عقده شده بود. بچه این روح شیطانی و همسرش چگونه بود و چگونه او، همسر قانونی، می‌توانست بچه او را به دنیا بیاورد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است؟ مادرم همیشه با این سوال‌ها درگیر بود.



قسمتی از داستان کوتاه مرداب 

نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.