Wednesday, October 30, 2013

عکس



مرد زشتی که شاعر بود – بی ادبانه است ولی مطمئنا به خاطر زشتی‌اش بود که شاعر شده بود – این داستان را برای من تعریف کرد:
«از عکس‌ها متنفرم و به ندرت به فکر عکس گرفتن می‌افتمفقط حدود چهار پنج سال پیش با دختری به مناسبت نامزدی‌مان عکس گرفتماو برایم بسیار عزیز بود؛ اطمینان ندارم که چنین زنی دیگر در تمام عمرم پیدا شودحالا این عکس‌ها برایم خاطره زیبایی هستند
«به هر حال، سال پیش مجله‌ای می‌خواست عکسی از من چاپ کندعکس خودم را از تصویری که با نامزدم و خواهرش داشتم جدا کردم و به مجله فرستادماخیرا هم خبرنگاری برای درخواست عکس پیش من آمدچند دقیقه‌ای فکر کردمدر نهایت عکس خودم و نامزدم را دو نصف کردم و به خبرنگار دادماز او خواستم که حتما برایم بازگرداندش ولی فکر نمی‌کنم که هیچ وقت پس بگیرم‌اشخوب، اصلا مهم نیست
«گفتم مهم نیست ولی هنوز هم وقتی که به این نیمه از عکس که نامزدم در آن تنها مانده است نگاه می‌کنم، به خودم می‌لرزم.  آیا این همان دختر است؟ بگذار تا برایت از او بگویم
«دختر توی تصویر زیبا و جذاب بودآن وقت هفده سالش بود و عاشقولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم – این عکس دختری که از من جدا شده است – متوجه شدم که چه دختر کسالت باری استتا آن لحظه زیباترین عکسی بود که دیده بودم... اما در آن لحظه از خواب طولانی بیدار شدمگنجینه عزیزم در هم پاشیدو همین طور ... »
شاعر صدایش را بیشتر پایین آورد.
«اگر او عکس مرا در روزنامه ببیند، مطمئنا او هم همین فکر را خواهد کرداذیت خواهد شد که فکر کند که مردی مثل من را برای لحظه‌ای دوست داشته»
«خوب، داستان همین بود!»
«ولی، در عجب‌ام که اگر روزنامه عکس ما دوتا با هم را، همانطور که گرفته شده چاپ کند، آیا او دوباره به سمت من بازخواهد گشت و فکر خواهد کرد که من چه مرد مناسبی بودم؟»

داستان کوتاه عکس 
نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه ع.

Friday, October 25, 2013

دخترِ دیروز


هیچ جایی نمی‌رفتم، همیشه خانه می‌ماندم، حتی به اوزاکا و کیوتو هم نمی‌رفتم. اگر دوستان دخترم به دیدنم می‌آمدند، جواب رد بهشان نمی‌دادم ولی دیگر خودم دعوت‌شان نمی‌کردم که بیایند. هیچ مردی هم نبود – حتی آن مرد میانسالی که پیش‌ترها می‌آمد. دوستان دخترم هم دیگر با آن تناوب قبلی نمی‌آمدند. در آن زمان فکر می‌کردم که گوش‌هایم در اثر صدای چروکیده دوست‌هایم از هم جدا شده است.
شینوکو گفت: « یک مرد عجیبی هست که حرف نمی‌زند، یک وقتی می‌آورمش اینجا. او حتی کمتر از یک سگ حرف می زند. رنکو، مطمئنم که باب طبعت هست
بعد از اینکه او این حرف را زد، جایی درون ذهنم همیشه منتظر مردی بودم که حرف نمی‌زند. منتظر مرد بودن مثل زن بودن در دوران هه‌یان است، نه اینکه من اشراف زاده باشم. مردی که حرف نمی زد هم مطمئنا با ارابه‌ی گاوکش نمی‌آمد.
.
عاقبت مردی که گفته شده بود کمتر از سگ حرف می‌زند، به خانه من آمد.
«شینوکو به من گفته بود که زودتر به اینجا بیایم، ولی چیزهای مختلفی اتفاق افتاد». به نظر می رسید که این ایده مردی که حرف نمی‌زد از احوالپرسی باشد. این طور بود که فهمیدم این مردی است که حرف نمی‌زند.
مرد بعد از یک سکوت نسبتا طولانی گفت «می‌خواهم بدانم که آیا کار و یا چیز خاصی هست...»
شاید که سکوت مرد در من هم اثر کرده بود؛ من هم برای مدتی طولانی ساکت بودم. گفتم « هیچ کاری به طور خاص نیست»
مرد گفت: «خوب پس هیچ چیزی نمی‌ماند به‌جز آنکه ازدواج کنیم». مرد بدنی بلند و استخوانی داشت ولی رنگ پریده بود. انگار که غذای مقوی نخورده بود. موهایش براق و خشک بود.
گفتم: «ازدواج – صبر کن حالا، چقدر تو می‌توانی بی‌مسئولیت باشی...»
مرد که به اطراف نگاه می‌کرد گفت «خوب به نظر می‌رسد که دیگر کار دیگری نیست که بکنیم، بنابراین...»
گفتم «نمی‌دانم که شینوکو چه چیزی از من برایت گفته، اما...»
«خوب؟ خوب من چه چیزی می‌توانم که بگویم؟ ممکن است که بزودی از شدت گرسنگی بمیرم...»
مرد عجیب پیش از غروب خانه را ترک کرد.
.
مردی که بیشتر از یک سگ حرف نمی‌زد همیشه در خانه من بود ولی من فقط در سکوت تماشا می‌کردم. گاهی وقت‌ها می‌گفتم «چیزی بگو، عجیب است که هیچ چیز نمی‌گویی»
سونوکو برای ملاقات آمده بود که مرد عجیب را دید، پرسید«به نظر که خوش می‌گذرد، چرا ازدواج نمی‌کنید؟» بعد به آرامی در برابر مرد گفت «هر طوری که نگاهش کنی، او عاشق پیشه نیست، همسر است، انگار که به دنیا آمده است تا همسر باشد».
بعد با خودم فکر کردم «عجب چیز احمقانه‌ای گفت! انگار که فقط حرف مفتی زده باشد! کاملا بی معنی» ولی صدایم به جایی نمی‌رسید.
بعد دوباره لباس‌هایم را از درون کمد در آوردم و برای خودم نمایشگاه مد به پا کردم. کدام لباس را باید بپوشم تا جذاب به نظر برسم؟ دلم می‌خواهد که با لباسی شبیه هایدی در آلپ و یا آلیس در سرزمین عجایب بیرون بروم ولی غیر ممکن است. شاید هم مرد جوانی که زن مسنی را می‌بیند انتظار یک لباس افسون کننده را دارد تا لباس هایدی و یا آلیس. ولی آن چیزی نبود که من می‌خواستم. می‌خواستم که با لباس هایدی در کنار پسری راه بروم – البته در شهر نه در آلپ.
در حالی که تصویر من در اینه در حال لباس پوشیدن و در‌ آوردن به تناوب تکرار می‌شد، مردِ ساکت نگاه می‌کرد.
از مردِ ساکت پرسیدم «بگو کدام یکی از لباس‌ها برای راه رفتن در کنار یک پسر نوزده و یا بیست ساله عجیب به نظر می‌رسد؟» ولی البته او هیچ جوابی نداد.
با ناراحتی پرسیدم «نگاه کن، این یکی همین حالا از مد افتاده است، اینطور نیست؟» ولی مردِ ساکت همانطور ساکت ماند.
عصبی بودم چون که زمان بیرون رفتن نزدیک می شد و البته به این دلیل که تصویر من در آینه فارغ از هرچیزی که می‌پوشیدم دخترانه نمی شد.
عاقبت، در سن سی و چهار سالگی، با کلاهی پر از گل‌های مصنوعی، یک بلوز آستین پوفی و دامنی که کمرش تنگ بود بیرون رفتم. یک جور سبدی هم دستم بود که برای جمع‌اوری گیاه‌ها استفاده می‌شد. به دیدار با مرد جوانی که ممکن بود همین طور تصادفی در مسیر با هم برخورد کنیم امید بسته بودم.
مردی که بیش‌تر از یک سگ حرف نمی‌زد لباس‌هایی که من همین طور نامرتب رها کرده بودم، مرتب و آویزان کرد.

از داستان کوتاه دخترِ دیروز
نوشته تائکو تومیوکا به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس کاری جوانا کروز با عنوان بزرگ شدن (+)

Saturday, October 19, 2013

چون پرده بر افتاد



روز سومی بود که سوبارو همسایه جدیدی پیدا کرده بود. نزدیک های ظهر به خواب رفته بود؛ مثل خزه‌ایی روی صخره از این دنیا رفته بود. نزدیک‌های عصر با صدای کسی که سوت می‌زد از خواب بیدار شد. صدا خیلی نزدیک بود. انگار که کسی بیخ گوشش سوت می‌زد.
ملودی رقص سرخوشانه‌ای بود، از طبقه دوم خانه کناری می‌آمد. سوبارو رو به دیوار خوابیده بود. وقتی که سوبارو چرخید تا به سمت پنجره نگاه کند تخت ناله‌ایی کرد. اه، اه، عجب صدای غم‌انگیز و محزونی دارد این تخت!
قوزی کرد، بلند شد و به سمت پنجره رفت. از کنار پرده موقتی نگاهی کرد. قسمتی از یک پا را می‌توانست ببیند. با خودش فکر کرد که کسی حتما باید روی صندلی نشسته باشد. پا هر از گاهی از زیر پرده قرمزی که بر پنجره آویزان بود بیرون می‌آمد. همراه با صدای سوت به سرعت به درون و بیرون حرکت می‌کرد. هیچ نوری در خانه کناری نبود. تنها چیزی که سوبارو می‌توانست ببیند، نمای نزدیک کف‌پایی بود که از پایش با لبه پرده جدا شده بود و به نظر می رسید که در هوا به حال خودش شناور است. به حرکت سرخوشانه و آهنگین‌اش ادامه داد. پای بلند و مخروطی نازکی بود. آنچه که از تازگی کم داشت در طول جبران شده بود.
سوبارو به تخت‌اش برگشت و با حال ناامیدانه‌ایی در تخت‌اش مچاله شد. عجب جسم زیبایی بود! آنجا بود، در فاصله کوتاهی از پنجره‌اش! از لباس‌هایی که در برابرش پوشیده بود خجالت زده بود. عجب چیز نامناسبی به عنوان پرده داشت.
آیا باید که بیشتر از تغییری که در قلب سوبارو اتفاق می‌افتاد حرف زد؟ حتی اگر حقیقت داشت که او از تمام نسل بشر نفرت دارد، شیدایی‌اش به آن پا ثابت می‌کرد که قلب‌اش هنوز به اندازه پذیرش یک استثنا، ظرفیت دارد.
وقتی که ساعتی گذشت و مطمئن شد که همسایه‌اش به سنگینی خوابیده است، بلند شد و آن پرده بی‌شرم را از پنجره قاپید و به زیر تخت پرت کرد. روز بعد، پرتوهای پر نور افتاب غربی به داخل اتاق سرازیر شد. درست است که داغ بود ولی در عوض اتاق دیگر به اندازه زمانی که «آن چیز خاکستری» بر روی پنجره آویزان بود افسرده کننده نبود.



از داستان کوتاه کفش‌های مناسب یک شاعر
نوشته میدوری اوساکی به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس از اینجا (+)

Saturday, October 12, 2013

زن، مرد و گلدان گل‌‌های ادریسی


بازگشت چیزوکو به خانه با اتوبوس، ساعت شلوغی بود، ولی از آنجا که نزدیک ابتدای صف ایستاده بود جایی برای نشستن داشتهر باری که اتوبوس تکانی می‌خورد، مسافرانی که ایستاده بودند، روی آنها که نزدیک‌اش نشسته بودند، می‌افتادندمردی حدودا پنجاه ساله کنار چیزوکو نشسته بود، گلدانی با گل‌های ادریسی بزرگ روی پایش بود که دست‌هایش را برای محافظت از آن در برابر مسافرانی که تعادل‌شان به هم می‌خورد روی گلدان گذاشته بود.با پیاده‌شدن مسافران در ایستگاه‌ها، کم‌‌ترکسی ایستاده باقی مانده‌بود.
در ابتدا مردی که کنار چیزوکو بود تلاش می‌کرد تا از ادریسی‌ها محافظت کند، ولی وقتی که دیگر آدمی نمانده بود تا رویش بیفتد، شروع کرد تا سرش را به بهانه حرکت اتوبوس بر روی شانه چیزوکو بگذاردشاید که فقط تظاهر به خواب می‌کردسرش بسیار سنگین بود، شاید به این دلیل که خودش از هیچ نیرویی برای نگه‌داشتنش استفاده نمی‌کردچیزوکو هم از حرکت اتوبوس استفاده می‌کرد تا سرِ مرد را به سویی دیگر بیاندازد، تلاش می‌کرد تا از روی شانه‌اش برش دارد؛ ولی سر بر روی شانه‌اش چسبیده بود.چند باری فکر کرد که بلند شود ولی ترسید که اگر ناگهان بلند شود سرِ مرد می‌افتد جایی که او الان نشسته است یا بالا تنه‌اش مثل آدمی که در حال نشستن ناگهان صندلی را از زیرش می‌کشند، می‌افتداگر این اتقاق می‌افتاد آدم‌های اطرافش به او خیره می شدند و از سنگدلی‌اش شوکه می‌شدندهیچ کس نمی‌دانست که تمام وزنِ سر بر روی شانه او در حال استراحت است، برای همین راه فراری نداشتمردم از اینکه او گذاشته بود تا مرد سقوط کند ایراد می‌گرفتند، مرد خسته‌ای که در راه بازگشت‌اش به خانه از سرکار خوابش برده بود، انگار که او صندلی را از زیر کسی که می‌خواسته بنشیند کشیده باشد.
چیزوکو فکر کرد «به من چه»، ولی نمی‌توانست از روی صندلی‌اش به راحتی برخیزدموهای مرد روی گردنش بالا و پایین می‌رفت و بوی عرقش او را اذیت می‌کردچیزی که بیشتر از بو او را عصبانی کرده بود این بود که مرد راه فرارش را هم بسته بودعصبانیت‌اش کم‌کم باعث شد که فکر کند سر روی شانه‌اش جزیی از بدن انسان نیست بلکه یک چیز غریب استمی‌توانست سر یک سگ باشد به جای سر انسان، یا می‌تواند یک عضو جدا شده بدنِ انسان باشدچیزوکو تظاهر می‌کرد که آرام است ولی پیشانی‌اش از عرق دیگر بی‌حس شده بودبه هیسائه فکر کرد که هنوز ممکن بود در قطار باشداگر چه او گلدان ادریسی حمل نمی‌کرد ولی در حال حاضر نه تنها با سرش بلکه با همه وجودش مثل یک جسم بر روی او سنگینی می کردهیسائه تمام بار وجودش را طوری روی او گذاشته بود که هیچ‌کسی نمی‌دیددر ایستگاه، جایی که باید پیاده می شد، از روی عمد به شدت بلند شد ولی مرد با گلدان ادریسی روی صندلی او نیفتاد؛ در عوض کمی بلند شد و کمرش را صاف کرد.

از داستان کوتاه دیدگاه یک سگ
نوشته تائکو تومیوکا به ترجمه ع.

Tuesday, October 8, 2013

برف مادر


رشته در برف ریسیده می‌شد و پارچه در برف بافته‌می‌شد، در برف شسته‌می‌شد و در برف سفیدمی‌شد. همه‌چیز از نخستین ریسیدن نخ تا پرداخت نهایی همه در برف انجام‌می‌شد. کسی سالها قبل نوشته‌بود: «کتان چی‌جیمی وجود دارد چون برف وجود دارد. برف مادر چی‌جیمی است».
پارچه کتان چی‌جیمی سرزمین برفی هنر دست دوشیزه‌های این کوهستان در زمستان‌های طولانی و پربرف بود. […] دختران بافتن را در کودکی می‌آموختند و بین چهارده تا بیست‌وچهار‌سالگی بهترین کارهایشان را تولید می‌کردند. با مسن‌تر شدن آن دستی را که ظریف‌ترین چی‌جیمی را تولید می‌کرد، از دست می‌دادند. دخترها، در آرزوی اینکه در زمره معدود بافنده‌های بی‌نظیر قراربگیرند، همه کار سخت و عشقشان را در این یک محصول ماه های طولانی و برفی می‌نهادند- ماه‌های گوشه‌گیری و بی‌حوصلگی، بین اکتبر که ریسندگی آغاز می‌شد تا اواسط فوریه سال بعد که آخرین سفیدسازی پایان می‌گرفت.
[…]
چی‌جیمی سفید را بافته و روی برف می‌گستردند. چی‌جیمی رنگی را قبل از بافتن سفید می‌کردند. [برای سفیدسازی] پارچه یا نخ را در طول شب در آب و خاکستر می خواباندند. صبح روز بعد آن را بارها و بارها می‌شستند، می‌چلاندند و در سفیدکننده می‌گذاشتند. این فرایند هر روز تکرار می‌شد و وقتی سفیدسازی تمام می‌شد، منظره نور خورشید در حال طلوع که چی‌جیمی سفید را به رنگ خون درمی‌آورد از حد شرح و تقریر بیرون بود. شیمامورا این را در کتابی قدیمی خوانده بود که این منظره را باید به ساکنان سرزمین‌های گرم‌تر نشان داد. پایان سفیدسازی نشانه این بود که بهار دارد به سرزمین برفی می‌آید.
[…]
کار کردن با رشته کتان که از موی جانور هم ظریف‌تر است، جز در رطوبت برف بسیار سخت است. گفته‌می‌شود که برای همین فصل سرد و تاریک زمان ایده‌آل پارچه‌بافی است. قدیمی‌ها عادت داشتند بگویند که به این ترتیب این محصول سرما در گرم‌ترین آب‌ و‌ هوا همچنان خنکای خاصی خواهد داشت. درست مثل اصل نور و تاریکی.


 قسمتی از رمان سرزمین برفی 
نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه س.

Thursday, October 3, 2013

بوسه



در همان لحظه بدن من با یک نیروی قوی دربر گرفته شدبا چشمان باز خیره شدمهیروتا مرا تنگ نگه داشته بودگونه‌هایش را به گونه‌های من فشار می‌داددر برابر چشمان من لاله گوشش بود، کمی قرمز شده بودگونه و بدن‌اش نرم وگرم بودندآرام گرفتم و دست‌هایم را دورش حلقه کردمصدای قلب‌های مان طنین انداخت.
«اینجا نه....» در لاله گوشش زمزمه کردمهیروتا بدون آنکه گونه‌اش را از من سوا کند در سکوت سری تکان داد. «اگر همسایه‌ها ما را ببینند …
صدای گنگ‌اش را شنیدم « بی خیالفقط کمی بیشتر
با چشم‌های بسته، پشت‌اش را نوازش کردمبارانی سردش در هوای شب ناگهان گرم شد.
شنیدم که آهی کشیدگونه‌اش را کنار کشید و گونه مرا با لب‌هایش لمس کردمن هم همین کار را کردمحسی که لب‌های من از پوست‌اش برایم آورد بسیار لذت بخش تر از حسی بود که گونه‌ام آورده بودصورت‌هایمان در نهایت به هم رسیدند و لب‌هایمان را بر روی هم گذاشتیممطمئن شدیم که زبان‌هایمان هم حس کردندداخل دهانش گرم بودمی خواستم تا همانجا لخت شویم و از دیگر اعضا بدنمان هم مطمئن شویم.
چشمانم را باز کردم و به صورت هیروتا در برابرم از نزدیک نگاه کردممتوجه شد و صورت‌اش را کنار کشیدپرسید «می‌روی؟» سری تکان دادمگونه‌اش را بار دیگر به گونه من مالید.
«خیلی حس خوبی داشت» در حالی که تلاش می‌کردم تا نفسم را نگه دارم، زمزمه کردمصدایم خوب بیرون نیامد.
«واقعا؟» هیروتا با صدایی مشابه پرسید
«بله، واقعاً... ولی گوش کن من اکنون باید بروم.....» توانستم این را بگویم و خودم را از بازوی هیروتا رها کردم.
«به خانه می‌روی؟» سرگشته نگاهم کردسری تکان دادم، خودم هم گیج بودمپاهایم می‌لرزید
به داخل لابی ساختمان پریدمدکمه آسانسور را فشار دادم و در آن یک لحظه مکث پیش از آنکه در باز شود به پشت سرم نگاه کردمهیروتا همچنان بهت زده ایستاده بودنمی‌توانستم پیشش برگردمسرم را به علامت احترام خم کردم، وارد آسانسور شدم و کلید را برای بسته شدن در فشار دادم.

از داستان کوتاه در آغوش کشیدن 
نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس از فیلم رفیق قدیمی ساخته پارک چون وو، ۲۰۰۳

Tuesday, October 1, 2013

یک تلاش بیهوده


ولی حتی بیشتر از ماجرای دفترچه خاطرات، این موضوع که او به دقت اطلاعات هر رمان و داستان کوتاهی را که از پانزده شانزده‌‌ سالگی خوانده بود نگه داشته، باعث حیرت شیمامورا بوداین اطلاعات تا حالا ده دفترچه را پرکرده بود.

«تو نقد‌‌ هم می‌نویسی، نمی‌نویسی؟»
«هیچ وقت نمی‌توانم همچنین کاری بکنمفقط اسم نویسنده و شخصیت‌ها و نوع رابطه‌شان را می‌نویسمهمه‌اش همین است

«ولی خوب این به چه دردی می‌خورد؟»
«هیچ»
«یک تلاش بیهوده»
«کاملا بیهوده.» با شوق جواب داد، انگار که تایید اهمیت کمی برایش داردبه هر حال نگاه موقرانه‌ای به شیمامورا کرد.
یک تلاش کاملا بیهودهبه دلایلی شیمامورا می‌خواست تا بر روی این نکته تایید کنداما، در آن لحظه مجذوب او، شیمامورا آهنگ باران را که بر سرش می‌ریخت دوست داشتمی‌دانست که در حقیقت این کار برای او نه تنها تلاشی بیهوده نبوده، بلکه به نوعی پاک کننده و تطهیر کننده روح زن بوده‌است.
به نظر می‌رسید که صحبتِ زن در باره رمان‌‌ها هیچ ارتباط خاصی با ادبیات به مفهوم رایج کلمه نداشته باشدتنها ارتباط دوستانه‌ زن با مردم این دهکده از تبادل مجلات زنان ناشی می‌شد و بعد از آن می‌رفت به امان خودش تا برای خودش بخواندفارغ از هرگونه تبعیض وبا درک کمی که از ادبیات داشت، حتی کتاب‌ها و مجلاتی که در اتاق‌های مهمانخانه پیدا می‌کرد را هم قرض می‌گرفتفقط تعداد کمی از نویسندگان جدید که اسم‌شان به گوشش رسیده بود برای شیمامورا آشنا بودندرفتارش به گونه‌ای بود که انگار از ادبیات سرزمین بسیار دوری حرف می‌زندچیزی تنها در آن بود، چیزی غمگین، چیزی شبیه به گدایی که همه علایق‌اش را از دست داده باشد.


 قسمتی از رمان سرزمین برفی 
نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه ع.