Saturday, October 12, 2013

زن، مرد و گلدان گل‌‌های ادریسی


بازگشت چیزوکو به خانه با اتوبوس، ساعت شلوغی بود، ولی از آنجا که نزدیک ابتدای صف ایستاده بود جایی برای نشستن داشتهر باری که اتوبوس تکانی می‌خورد، مسافرانی که ایستاده بودند، روی آنها که نزدیک‌اش نشسته بودند، می‌افتادندمردی حدودا پنجاه ساله کنار چیزوکو نشسته بود، گلدانی با گل‌های ادریسی بزرگ روی پایش بود که دست‌هایش را برای محافظت از آن در برابر مسافرانی که تعادل‌شان به هم می‌خورد روی گلدان گذاشته بود.با پیاده‌شدن مسافران در ایستگاه‌ها، کم‌‌ترکسی ایستاده باقی مانده‌بود.
در ابتدا مردی که کنار چیزوکو بود تلاش می‌کرد تا از ادریسی‌ها محافظت کند، ولی وقتی که دیگر آدمی نمانده بود تا رویش بیفتد، شروع کرد تا سرش را به بهانه حرکت اتوبوس بر روی شانه چیزوکو بگذاردشاید که فقط تظاهر به خواب می‌کردسرش بسیار سنگین بود، شاید به این دلیل که خودش از هیچ نیرویی برای نگه‌داشتنش استفاده نمی‌کردچیزوکو هم از حرکت اتوبوس استفاده می‌کرد تا سرِ مرد را به سویی دیگر بیاندازد، تلاش می‌کرد تا از روی شانه‌اش برش دارد؛ ولی سر بر روی شانه‌اش چسبیده بود.چند باری فکر کرد که بلند شود ولی ترسید که اگر ناگهان بلند شود سرِ مرد می‌افتد جایی که او الان نشسته است یا بالا تنه‌اش مثل آدمی که در حال نشستن ناگهان صندلی را از زیرش می‌کشند، می‌افتداگر این اتقاق می‌افتاد آدم‌های اطرافش به او خیره می شدند و از سنگدلی‌اش شوکه می‌شدندهیچ کس نمی‌دانست که تمام وزنِ سر بر روی شانه او در حال استراحت است، برای همین راه فراری نداشتمردم از اینکه او گذاشته بود تا مرد سقوط کند ایراد می‌گرفتند، مرد خسته‌ای که در راه بازگشت‌اش به خانه از سرکار خوابش برده بود، انگار که او صندلی را از زیر کسی که می‌خواسته بنشیند کشیده باشد.
چیزوکو فکر کرد «به من چه»، ولی نمی‌توانست از روی صندلی‌اش به راحتی برخیزدموهای مرد روی گردنش بالا و پایین می‌رفت و بوی عرقش او را اذیت می‌کردچیزی که بیشتر از بو او را عصبانی کرده بود این بود که مرد راه فرارش را هم بسته بودعصبانیت‌اش کم‌کم باعث شد که فکر کند سر روی شانه‌اش جزیی از بدن انسان نیست بلکه یک چیز غریب استمی‌توانست سر یک سگ باشد به جای سر انسان، یا می‌تواند یک عضو جدا شده بدنِ انسان باشدچیزوکو تظاهر می‌کرد که آرام است ولی پیشانی‌اش از عرق دیگر بی‌حس شده بودبه هیسائه فکر کرد که هنوز ممکن بود در قطار باشداگر چه او گلدان ادریسی حمل نمی‌کرد ولی در حال حاضر نه تنها با سرش بلکه با همه وجودش مثل یک جسم بر روی او سنگینی می کردهیسائه تمام بار وجودش را طوری روی او گذاشته بود که هیچ‌کسی نمی‌دیددر ایستگاه، جایی که باید پیاده می شد، از روی عمد به شدت بلند شد ولی مرد با گلدان ادریسی روی صندلی او نیفتاد؛ در عوض کمی بلند شد و کمرش را صاف کرد.

از داستان کوتاه دیدگاه یک سگ
نوشته تائکو تومیوکا به ترجمه ع.

No comments:

Post a Comment