بازگشت
چیزوکو به خانه با اتوبوس، ساعت شلوغی
بود، ولی از آنجا که نزدیک ابتدای صف
ایستاده بود جایی برای نشستن داشت. هر
باری که اتوبوس تکانی میخورد، مسافرانی
که ایستاده بودند، روی آنها که نزدیکاش
نشسته بودند، میافتادند. مردی
حدودا پنجاه ساله کنار چیزوکو نشسته بود،
گلدانی با گلهای ادریسی بزرگ روی پایش
بود که دستهایش را برای محافظت از آن در
برابر مسافرانی که تعادلشان به هم
میخورد روی گلدان گذاشته بود.با
پیادهشدن مسافران در ایستگاهها،
کمترکسی ایستاده باقی ماندهبود.
در
ابتدا مردی که کنار چیزوکو بود تلاش میکرد
تا از ادریسیها محافظت کند، ولی وقتی
که دیگر آدمی نمانده بود تا رویش بیفتد،
شروع کرد تا سرش را به بهانه حرکت اتوبوس
بر روی شانه چیزوکو بگذارد. شاید
که فقط تظاهر به خواب میکرد. سرش
بسیار سنگین بود، شاید به این دلیل که
خودش از هیچ نیرویی برای نگهداشتنش
استفاده نمیکرد. چیزوکو
هم از حرکت اتوبوس استفاده میکرد تا سرِ
مرد را به سویی دیگر بیاندازد، تلاش میکرد
تا از روی شانهاش برش دارد؛ ولی سر بر
روی شانهاش چسبیده بود.چند
باری فکر کرد که بلند شود ولی ترسید که
اگر ناگهان بلند شود سرِ مرد میافتد
جایی که او الان نشسته است یا بالا تنهاش
مثل آدمی که در حال نشستن ناگهان صندلی
را از زیرش میکشند، میافتد. اگر
این اتقاق میافتاد آدمهای اطرافش به
او خیره می شدند و از سنگدلیاش شوکه
میشدند. هیچ
کس نمیدانست که تمام وزنِ سر بر روی شانه
او در حال استراحت است، برای همین راه
فراری نداشت. مردم
از اینکه او گذاشته بود تا مرد سقوط کند
ایراد میگرفتند، مرد خستهای که در راه
بازگشتاش به خانه از سرکار خوابش برده
بود، انگار که او صندلی را از زیر کسی که
میخواسته بنشیند کشیده باشد.
چیزوکو
فکر کرد «به
من چه»،
ولی نمیتوانست از روی صندلیاش به راحتی
برخیزد. موهای
مرد روی گردنش بالا و پایین میرفت و بوی
عرقش او را اذیت میکرد. چیزی
که بیشتر از بو او را عصبانی کرده بود این
بود که مرد راه فرارش را هم بسته
بود. عصبانیتاش
کمکم باعث شد که فکر کند سر روی شانهاش
جزیی از بدن انسان نیست بلکه یک چیز غریب
است. میتوانست
سر یک سگ باشد به جای سر انسان، یا میتواند
یک عضو جدا شده بدنِ انسان باشد. چیزوکو
تظاهر میکرد که آرام است ولی پیشانیاش
از عرق دیگر بیحس شده بود. به
هیسائه فکر کرد که هنوز ممکن بود در قطار
باشد. اگر
چه او گلدان ادریسی حمل نمیکرد ولی در
حال حاضر نه تنها با سرش بلکه با همه وجودش
مثل یک جسم بر روی او سنگینی می کرد. هیسائه
تمام بار وجودش را طوری روی او گذاشته بود
که هیچکسی نمیدید. در
ایستگاه، جایی که باید پیاده می شد، از
روی عمد به شدت بلند شد ولی مرد با گلدان
ادریسی روی صندلی او نیفتاد؛ در عوض کمی
بلند شد و کمرش را صاف کرد.
از داستان کوتاه دیدگاه یک سگ
نوشته تائکو
تومیوکا به ترجمه ع.
No comments:
Post a Comment