Sunday, November 24, 2013

تنهای تنها


من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم.

نوشته موراکامی هاروکی به ترجمه ع.


پ.ن.: عکس مایا دارن در سایه‌های بعد از ظهر

Saturday, November 16, 2013

شکوفه‌های گیلاس


در زمان‌های قدیم، دهکده فقیری در دل دره‌ای بود که محصول برنج نداشت. زن حامله‌ایی این‌قدر گرسنه بود که وقتی یک روز یک ماهی پیدا کرد، همانجا پاره‌اش کرد و خام‌خام بدون آنکه با دیگر ساکنان روستا تقسیم کند خورد. زن پسری دوست‌داشتنی زایید.  اما بعد از آن، بدن زن شروع به فلس در‌آوردن کرد و تبدیل به یک ماهی بزرگ شد.  دیگر نمی‌توانست روی زمین بماند، رفت تا به تنهایی در پایین رودخانه زندگی کند و پیرمردی سرپرستی‌ پسر را قبول کرد. پسرها همیشه وقتی دعوا می‌کنند به مادران همدیگر فحش می‌دهند: «مادر به خطا» یا «مادرت ناف ندارد!». نمی دانند که این حرف‌ها واقعا چه معنی دارد ولی به هر حال می‌گویند. پسرهم این حرفِ اهانت آمیز را بارها و بارها می‌شنید که «مادرت فلس دارد، برای همین یک روز پسر از پیرمرد پرسید اینکه کسی فلس دارد چه معنایی دارد و اینکه مادرش واقعا کجا زندگی می‌کند. وقتی کهپسر اصل ماجرا را متوجه شد،  به هیچ چیز دیگری نمی‌توانست فکر کند جز اینکه چطور می‌تواند مادرش را دوباره انسان کند. در نهایت تصمیم گرفت که از میان کوه‌های اطراف راهی باز کند تا زمین را دوباره حاصلخیز کند و شالیزار برنج بسازد. اگر اهل دهکده می‌توانستند برنج بکارند فقر دهکده تمام می‌شد. پسر پیش مادرش رفت تا پیشنهادش را برای او بگوید. مادرش خیلی خوشحال شد و دلش خواست که کمکی بکند. پسر نقشه‌ای کشید و جایی که می‌خواست از دل کوهستان راه باز کند را مشخص کرد. مادرش بدن بزرگ و فلس‌دارش را بارها و بارها به دیواره صخره‌های کوبید و کم‌کم صخره شروع به خردشدن کرد.  روز و شب خودش را به صخره می‌زد. فلس‌هایی که از بدنش جدا می‌شدند همچون شکوفه‌های گیلاسِ لکه به خون در هوا شناور می شدند و در باد می رقصیدند. این گونه بود که دهکد‌ه‌ایی که هیچ درخت گیلاسی نداشت، شکوفه گیلاس نام گرفت. وقتی که زمین دوباره حاصل‌خیز شد، مردمان روستا دیگر گرسنه نبودند ولی مادر، که همه فلس‌هایش را از دست داده بود و دوباره آدم شده بود، این‌قدر خونریزی کرد تا مرد.

قسمتی از داستان کوتاه حمام
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع.

Sunday, November 10, 2013

چه رویاها که می‌آیند


تمام طول شب را اجازه ندارم که بخوابم. منظورم این است که فقط تصور کن که کسی که کنار من است نیمه‌شب از خواب بیدار شود و من خوابیده باشم، می‌دانی همین طور خروپف بکنم؟کار من آن‌ وقت دیگر ارزشی نخواهد داشت، حرفه‌ای نخواهد بود، می فهمی چی می‌گویم؟ هر اتفاقی که بیافتد نباید بگذارم که طرف احساس تنهایی بکند. هر کسی که می‌آیدـ من فقط آدم‌هایی که از طرف کسی معرفی شده‌اند قبول می‌کنم- کاملا قابل احترام است، همه پول‌دارند. همه آنها عمیقا به گونه‌های غیرقابل باوری زخم خورده‌اند، همه‌شان خسته‌اند. اینقدر خسته‌اند که حتی متوجه نمی‌شوند که خسته‌اند.  این آدم‌ها همیشه در نیمه شب از خواب بیدار می شوند، مطلقا همیشه. اغراق نمی‌کنم وقتی این را می‌گویم.  و این واقعا مهم است که من به رویشان، در آن کورسو، لبخند بزنم. یک لیوان آب خنک دست‌شان بدهم. گاهی اوقات قهوه و یا چیزی می‌خواهند، برای همین مستقیما به آشپزخانه می‌روم و برایشان درست می‌کنم. بیشتر وقت‌ها وقتی تو این کار را می‌کنی، آرام می‌گیرند و دوباره به خواب می‌روند. فکر می‌کنم، تمام چیزی که این آدم‌ها می‌خواهند این است که کسی را آنجا داشته باشند، کنارشان خوابیده باشد. بعضی‌هاشان زن‌ و بعضی‌هاشان خارجی هستند. ولی من خیلی قابل اعتماد نیستم، می‌دانی گاهی وقت‌ها خوابم می‌برد.... برای اینکه وقتی شروع می‌کنی تا در کنار این همه آدم خسته بخوابی، انگار که شروع کنی تا نفس‌هایت را با آنها تنظیم کنی، به آرامی، آن نفس‌های عمیق... شاید که تو در تاریکی درون آنها نفس می‌کشی. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم تو نباید بخوابی. حتی اگر که چرت بزنم، کابوس‌های بدی خواهم داشت. همه‌اش چیزهای سورئال. رویای قایقی را که با من دارد به زیر آب می رود، رویای گم کردن سکه‌هایی که جمع کرده‌ام، رویای جایی که تاریکی از پنجره به درون می‌آید و گلویم را فشار می‌دهد – قلبم به تپش می‌افتد.  خیلی ترسیده‌ام و بعد از خواب بلند می‌شوم. واقعا ترسناک است. آدمِ کنار من هنوز خوابیده است، به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، بله البته، چیزی که من الان دیدم همان چیزی است که این آدم درونش حس می‌کند، اینقدر تنها که درد می‌کند، این چنین ویران.  بله، واقعا من را می‌ترساند.


قسمتی از داستان کوتاه خواب
نوشته یوشیموتو بانانا به ترجمه ع.

Saturday, November 9, 2013

آنجا نبود


زن خواب دید که می توانی ورای بدنش را ببینی. همه سلول‌های بدنش یکی یکی و آهسته به سطح پوستش شناور می‌شدند و آنجا در برخورد با هوا به ذراتی از نور منفجر می‌شدند. او دیگر چیزی بیشتر از یک چشم‌انداز خالی نبود و به زحمت به آدم می‌مانست. تمام آنچه از او باقی‌مانده بود مخلوطی از رگهای قرمز بود که جاهایی را که قبلا اعضای بدن و پوستش قرار داشت، مشخص می‌کردند.


تکه ای از داستان کوتاه «تنها بیماری»
نوشته ماسودا میزوکو به ترجمه س.

Wednesday, November 6, 2013

خدای مونث


« جان انسان برای یک خدا ارزشی ندارد و می‌تواند به هوسی گرفته شود. اما برای تو .... تو انسانی و برای همین تردید می کنی. خدایان و انسانها با هم تفاوت دارند. رنج من با رنج تو فرق می‌کند». 
من بی‌فکر پرسیدم: « پس ایزانامی‌-ساما، چرا شما رنج می‌کشید؟»
« چون من خدایی مونثم»


قطعه‌ای از کتاب « وقایع نگار خدابانو» 
نوشته کیرینو ناتسوئو به ترجمه س.