Saturday, November 9, 2013

آنجا نبود


زن خواب دید که می توانی ورای بدنش را ببینی. همه سلول‌های بدنش یکی یکی و آهسته به سطح پوستش شناور می‌شدند و آنجا در برخورد با هوا به ذراتی از نور منفجر می‌شدند. او دیگر چیزی بیشتر از یک چشم‌انداز خالی نبود و به زحمت به آدم می‌مانست. تمام آنچه از او باقی‌مانده بود مخلوطی از رگهای قرمز بود که جاهایی را که قبلا اعضای بدن و پوستش قرار داشت، مشخص می‌کردند.


تکه ای از داستان کوتاه «تنها بیماری»
نوشته ماسودا میزوکو به ترجمه س.

No comments:

Post a Comment