زن
خواب دید که می توانی ورای بدنش را ببینی.
همه
سلولهای بدنش یکی یکی و آهسته به سطح
پوستش شناور میشدند و آنجا در برخورد
با هوا به ذراتی از نور منفجر میشدند.
او
دیگر چیزی بیشتر از یک چشمانداز خالی
نبود و به زحمت به آدم میمانست.
تمام
آنچه از او باقیمانده بود مخلوطی از
رگهای قرمز بود که جاهایی را که قبلا اعضای
بدن و پوستش قرار داشت، مشخص میکردند.
تکه
ای از داستان کوتاه «تنها
بیماری»
نوشته ماسودا
میزوکو به ترجمه س.
No comments:
Post a Comment