Sunday, November 23, 2014

روشنایی سوخته


«من هیچ‌وقت به خاطر دوست داشتن طعم توتون سیگار نکشیدم». گنجی جوابش را مثل تف کوتاهی پرت کرد انگار که بخواهد گون‌بای را تحریک کند. در عوض گون‌بای هم با چنان حالتی به او خیره شد که انگار بگوید «این دیگر چه‌جور دلیلی است».
«سیگار می‌کشم چون دوست دارم کبریت روشن کنم»
اتاق ساکت بود.
«وقتی که کبریت روشن می‌کنی، اول شعله می‌کشد، بعد شعله کم‌کم به آرامی در امتداد چوب کبریت پیش می‌رود. ولی مسئله این است که شعله بی‌نهایت فرمِ نمایش دارد»
«هان، نمایش؟»
«بعد چوب به‌خاطر سوختن شروع به درخشیدن می‌کند. بعد خودش را کنترل می‌کند و ذره‌ذره متلاشی می‌شود. این تصویریست که نمی‌توانم از دیدنش سیر شوم
«گفتی تصویر؟»
«اون قسمتی از کبریت که توی دستت نگه‌می‌داری سفید می‌ماند و فقط در آخر ماجراست که سیاه می‌شود. حس می‌کنم که این به ما چیزی می‌گوید. اگر که به آرامی قسمت نسوخته را توی جاسیگاری بگذاری، یک چوب کبریت کامل داری که ته زیرسیگاری چسبیده است: رنگ و شکلش ممکن است عوض شده باشد ولی انگار که اجزا می‌خواهند که دوباره خودشان را کنار هم نگه‌دارند... این هم خودش تصویر حیرت انگیزی است
«خوب، چیزی که تو الان می‌گویی گنجی، یعنی اینکه تو سیگار می‌کشیدی تا چوب کبریت را ببینی؟»
«بله، این دقیقا چیزی است که می‌گویم»

قسمتی از داستان کوتاه یومیکو از مجموعه پاره‌های توکیو

نوشته موراماسو تومامی به ترجمه ع

Saturday, September 20, 2014

تاریکی در نور



همین که از در وارد شدیم، خدمت‌کار پیری با ابروهای تراشیده و دندان‌های سیاه‌شده در برابر شمعی نشسته بود که در پشت آن پرده بزرگی قرار داشتدر کنار پرده، در گوشه‌ای از حلقه کوچکی از نور، به نظر می‌رسید که تاریکی از سقف در حال سرازیر شدن بود، مهیب، پرشدت و یک‌پارچه، نور لرزان شمع عاجز از پاره کردن آن عمق بود وانگار که رویش را از دیوار سیاه برگردانده بود. در این فکرم که آیا خوانندگانم رنگ آن «تاریکی در نور شمع» را می‌دانند. کیفیت‌اش متفاوت با تاریکی جاده در شب بود. اشباع بود، آبستن ذرات بسیار کوچکی همچون خاکستر، هر ذره‌ای مثل رنگین‌کمان تلالو می‌کرد. با اینکه نمی‌خواستم پلک زدم، انگار که بخواهم آن‌ها را از چشمم دور کنم.

***
نورِ کاغذ سفید رنگ پریده، ناتوان از پراکندن تاریکی سنگین اتاق بود و در عوض تاریکی آن را پس زد و دنیای آشفته‌ای که در آن تمایز میان تاریکی و نور مشخص نبود خلق شد. هرگز خود تو هم تفاوت نوری که چنین اتاقی را پر کرده باشد حس کرده‌ایی، آرامش عجیبی که در نور معمول پیدا نمی‌شود؟ هیچ‌وقت تابه‌حال در برابر بی‌زمانی چیزی شبیه به ترس تجربه‌نکرده‌ایی، ترس از اینکه در آن اتاق تمام هشیاری‌ات از گذر زمان را از دست بدهی، سال‌های نگفته ممکن است بگذرند و در نهایت تو درک کنی که پیر و خاکستری شده‌ای؟


تکههایی از جستار در ستایش سایه

نوشته تانیزاکی جونیچیرو  به ترجمه ع.

Friday, September 12, 2014

یک، دو، سه، چهار



زن، مرد را دوست داشتمرد هم او را دوست داشتولی از بزدلی‌شان هیچ‌کدام احساساتش را برای دیگری آشکار نکرده بود.
بعد از آن، مرد با زن دیگری هم رابطه داشت؛ بگذار سه خطابش‌ کنیمزن کمی احساس خصومت کرد برای همین او هم رابطه‌ای با مرد دیگری را شروع کرد؛ بگذار مرد جدید را چهار نام بگذاریممرد به سرعت حسودی کرد و تلاش کرد که زن را از چهار بدزددهیچ شکی در این حقیقت نبود که نهایت خواسته زندگی زن بودن با مرد بود، اما با این حال در آن زمان با شادمانی  ـ یا شاید با ناراحتی – به چهار علاقه داشتاتفاق خوشایند – یا ناخوشایند بعدی، گیرکردن مرد در احساساتش بود، اگر موقعیت‌اش پیش‌می‌آمد دیگر به راحتی نمی‌توانست رابطه‌اش با سه را قطع کند.  گاهی اوقات که مرد پیش سه بود به زن فکر می‌کرد، و هر از گاهی که زن با چهار مسافرت می‌کرد به صداهای مبهم نا‌آشنا گوش می‌کرد و به یاد مرد می‌افتاد.

قسمتی از داستان کوتاه پوسته‌ها

نوشته آکوتاگاوا ریونوسکه به ترجمه ع.



Wednesday, July 9, 2014

رسید



در هر صورت، خوشبختانه آدمیزاد دیگر به طور ناگریز در معرض خطر مرگ نیستآدم دیگر لازم نیست بترسد حتی در زمستان؛ موفق شده که هوس‌های موسمی برای همخوابگی را رها کندبا این حال وقتی که مبارزه به پایان می‌رسد سلاح‌ها مایه دردسرندنظم برقرار شده بود و توانایی کنترل سکس و نیروی انسانی به جای طبیعت دیگر در اختیار آدم بودبرای همین رابطه جنسی مثل بلیط اتوبوس شدباید که در هر بار استفاده سوراخ می‌شدالبته که باید مراقب می‌بودید که ببینید بلیط اصل باشدولی این مراقبت کردن به شدت طاقت‌فرساست؛ دقیقاً مثل پیچیدگی نظمهر گونه سندی – قرارداد، گواهی‌نامه، شناسه، کارت، کارت عضویت، توصیه‌نامه، نوشته، اجاره‌نامه، گواهی موقت، موافقت‌نامه، گواهی درآمد، رسید، حتی شجره‌نامههرگونه کاغذ قابل دسترسی باید بررسی شود.
به لطف این‌همه مراقبت، همخوابگی زیر توده‌ای از رسیدها مثل یک کرم دفن شده‌استالبته فکر کنم که اگر این راضی کننده بود مشکلی نبوداما آیا با همه این‌ها این پایان کار رسیدها بود؟ آیا چیز دیگری نبود که فراموش کرده‌بودیم تا آشکار کنیم؟ زن و مرد، هر دو اسیر یک حسادت پنهانی هستند، همیشه مشکوک‌اند که طرف دیگر چیزی را ناگفته باقی گذاشته باشدبرای نشان‌دادن صداقت‌شان مجبورند که همیشه سند جدیدی صادر کنندهیچ‌کس نمی‌داند که چه زمانی قرار است که این ماجرا متوقف شود،انگار که سندها بی‌‌انتها باشند.




قسمتی از رمان زن در ریگ روان
نوشته  آبه کوبو به ترجمه ع


 پ.ن.: عکس از فیلم زن در ریگ روان ساخته تشیگاهارا هیروشی


Monday, June 16, 2014

ُآقای کپور

یک ضرب‌المثل قدیمی ژاپنی هست که می‌گوید ۴۲ سالگی حیاتی‌ترین سال زندگی مرد است. شیمورا که تا اینجا خوب آورده بود: رئیس بالا دستش در جابه‌جایی های بهاره کارمندان به مدیریت ترفیع پیدا کرده‌بود؛ قسط خانه‌اش داشت تمام می‌شد؛ فشار خون‌اش طبیعی بود و معده‌اش خوب کار می‌کرد؛ گلف‌باز خوبی هم بود. «حلزون روی خار و خداوند در آسمان‌هاست، همه چیز در جهان نیکوست شیمورا با خودش فکر کرد براونینگ بود که این را گفته بود؟ اما سال‌ها بود که در حیاط پشتی حلزونی ندیده‌بود
دخترش مایومی دوباره زمزمه کرد: «دزده و دوباره اصرار کرد که چیزی توی آشپزخانه هست: «همین الان درو بست و رفت.»
شیمورا گفتتو نمی‌دونی کی دست برداری مایومی نه؟ چرا خودت نمی‌ری یه نگاهی بندازی؟»
می‌واکو همسرش به او پیوست که «چیزی که به دزدی بیارزه تو آشپزخونه نیس. دزده ناامید می‌شه و با خنده به سمت آشپزخانه رفت. نگاهی به تو انداخت، فریادی از تعجب کشید و گیج به پشت سر نگاه کرد.
شیمورا از او پرسید؟«چی شده؟ چیزی رو بردن؟»
او جواب داد: «نبردن. یه چیزی اضافه شده روی زمین سنگی آشپزخانه یک سطل پلاستیکی بود که یک ماهی کپور خاکستری ۱۸ سانتی تویش شنا می‌کرد.

قسمتی از داستان کوتاه آقای کپور
نوشته موکُدا کونیکو به ترجمه س.



Friday, May 16, 2014

زندگی جاودانی، رنج جاودانی


همه آنهایی که در زمان فاجعه اتمی فوکوشیما در سال ۲۰۱۱ بیشتر از صدسال داشتند هنوز زنده‌بودند، به طور معجزه‌اسایی هیچ‌کدام شان نمرده بودند. فقط در فوکوشیما این گونه نبود، در تمام ۲۲ ناحیه دیگر هم که در سال‌های بعدتر به عنوان نقاط حساس شناسایی شده بودند هم ماجرا همین بود. پیرترین آدم که در زمان فاجعه فوکوشیما پیرزنی ۱۲۰ ساله بود هنوز زنده بود. وقتی که پینتو از طریق مترجم به او با خوشرویی گفته بود که چه حال و روز خوبی‌دارد، زن جواب داده بود که «نمی‌تواند بمیرد». این طور نبود که او به نوعی جوان شده‌بود، فقط این طور به نظر می‌رسید که مواد رادیو اکتیو موجود در هوا توانایی مردن را از او ربوده بودند. بدون اینکه بتواند شب بخوابد، هر روز صبح با حالی خسته بیدار می‌شد ولی بازهم بلند می‌شد و کار می‌کرد. از طرف دیگر آدم‌هایی که در سال ۲۰۱۱ بچه بودند حالا یکی بعد از دیگری مریض می‌شدند و فقط این نبود که نمی‌توانستند کار بکنند بلکه نیاز به مراقبت دائمی هم داشتند. برای جوان‌ها در هر حال «جوانی» معنی خودش را از دست داده‌بود. جوان بودن در این زمان یعنی شکننده‌تر از آن باشی که راه ‌بروی و یا حتی بایستی، با چشمانی که به‌ندرت می‌دیدند و دهانی که به‌سختی چیزی را قورت می‌داد یا حرفی می‌زد. در قرن گذشته، هیچ‌کس پیش‌بینی نمی‌کرد که جوانی این‌قدر دردناک باشد. با تلاشی که باید برای پرستاری از جوان‌ها و تهیه غذای‌شان می‌کردند، پیرها دیگر هیچ نیرویی برای عصبانیت و یا ناراحتی نداشتند. در قلب پیرها دردها بدون این‌که راه فراری داشته باشند جمع می شدند.


قسمتی از داستان کوتاه جزیره زندگی جاودانی
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع
عکس از اینجا

Sunday, April 20, 2014

فکرهای روز برای شب



 ضرب المثلی در غرب است که میگوید اگر یک مویت را به شیطان دادی، بدون شک روحت را با خودش خواهد برد. خیلی تفاوتی نمی‌کند که به آدم بی‌غرض برچسب این خورده باشد که نمی‌نویسد یا با بدخواهی به او گفته باشند که نمی‌تواند بنویسد. در هر دو حال آرام و راحت است. در حقیقت انگار خیلی تفاوت خاصی میان این دو دسته نیست. اما به هر حال اتفاق می‌افتد که آدمها می‌نویسند. برای مثال ممکن است که آنها فقط برای این دلیل معصومانه، بچه‌گانه و کاملا سانتیمانتالی بنویسند که احساس کرده‌اند که باید این کار را انجام دهند.
اما چطور و چه بنویسیم؟ وقتی که از سر کار به خانه بازمی‌گردم خیلی خسته‌ام. معمولا آدمها چیزی می‌نوشند و بعد با سرخوشی تا صبح روز بعد می‌خوابند. ولی من نور لامپ را کم می‌کنم و چند ساعتی‌می‌خوابم با این فکر که که به‌زودی بیدارشوم. نیمه شب بیدار می شوم. فکرم کمی بهتر کار می‌کند. از آن موقع تا حدود دو صبح بیدار می‌مانم و می‌نویسم.
فکرهای روز با فکرهای شب تفاوت دارد. اغلب اتفاق می‌افتد که در طول شب رضایت‌مندانه به این باور رسیده‌ام که مشکلی را حل کرده‌ام که نتوانسته‌بودم در طول روز حل کنم، ولی وقتی که صبح روز بعد دوباره نگاهش می‌کنم گاهی متوجه می‌شوم که هیچ راه‌حلی در کار نبوده. یک چیز غیرقابل اعتمادی در فکرهای شب هست.
در میان شخصیت‌های ادبی، آدم‌هایی مثل بالزاک هستند که شب کار می‌کردند. لاسیی که گاهی اوقات با او کار می‌کرد، مجبور بود که عصر بخوابد و بعد ساعت یک صبح از خواب بیدار شود. گفته شده که بالزاک به او می‌گفت تو هنوز این عادت بدِ خوابیدن در شب را ترک نکرده‌ایی. شب برای کار است! این هم قهوه، بنوشش و از خواب بیدار شو و مشغول کار شو. کاغذهای سفید بر روی میز تلنبار شده‌بودند. بالزاک شنل معروف‌اش را می‌پوشید و در حالی که در اتاق راه می‌رفت دیکته می‌کرد. لاسیی مجبور بود تا هفت صبح بیدار بماند تا همه چیزهایی را که دیکته می‌شد را پیاده کند. ولی بالزاک مجبور نبود که بعد از آن از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر سرکار روزانه‌اش برود. وقتی که به این فکر می‌کنم فکرهای شب حتی از قبل‌هم برایم غیرقابل اعتمادتر میشود.

قمستی از داستان کوتاه جنگیری
نوشته اوگای موری به ترجمه ع.

Tuesday, April 8, 2014

دست‌هایش



اوکادا به دست‌هایش هم نگاه کرد، به دست‌های زیبایی که به خوبی می‌شناخت. چندسالی از زمانی که با آن گوشت‌های لذیذ بازی می‌کرد می‌گذشت: آن‌ دست‌ها را همچون گِل در دستانش فشار می‌داد، آن‌ها را همچون گرم‌کن در جیب‌هایش، در دهانش، زیر بغلش یا زیر چانه‌اش می‌گذاشت. ولی همان‌طور که او پیوسته پیر می‌شد، دست‌های اسرارآمیز آگوری هر روز جوان‌تر می‌شدند. وقتی که آگوری فقط چهارده سالش بود آنها به نظر زرد، خشک‌شده و چروکیده می‌رسیدند، اما حالا در هفده‌سالگی پوست‌شان سفید و نرم بود ولی آن‌قدر صاف و صیقلی بود که فکر می‌کردی حتی در سردترین روزها هم روغن، حلقه‌طلایش را مکدر می‌کند. دست‌های کوچک بچه‌گانه، نرم ولطیف مثل یک کودک و آب دار مثل یک فاحشه – چقدر تر و تازه و جوان بودند، همیشه بدون هیچ آرام و قراری در جستجوی لذت. ولی چرا سلامتی او به این وضع افتاده بود؟ حتی نگاه‌کردن به آن دست‌ها باعث می‌شد که به همه چیزهایی که او را تحریک می‌کرد فکر کند، به همه آن چیزهایی که در آن اتاق‌های مخفی که آنها همدیگر را ملاقات کرده بودند گذشته بود و  برای همین سرش از این انگیزه‌های احتمالی درد بگیرد. همین طور که چشم‌هایش بر روی آنها ثابت نگه‌داشته بود، شروع کرد به بقیه بدن آگوری فکر کردن.  همان جا در روز روشن، در وسط شلوغی جمعیت شانه‌های لخت‌اش را دید.. سینه‌هایش … شکمش … کمرش … پاهایش ... یکی یکی همه قسمت‌های بدنش در برابر چشمان او با وضوحی عجیب و غریب به شکل مواجی شروع به پرواز کرد و بعد حس کرد که زیر بدن شصت کیلویی آگوری له شده است

قسمتی از داستان کوتاه آگوری یا گل‌های آبی
نوشته تانیزاکی جونیچیرو به ترجمه ع

Sunday, March 30, 2014

فانوسِ باغ



روزهای سختِ شبیه به هم يكى پس از ديگرى گذشتند و هوای سرد آمد. امشب پدرم گفته بود که این لامپ کوچک افسرده کننده است و لامپِ یک اتاق نه متری را با یک لامپ بزرگتر عوض کرد. بعد از آن ما، پدر و مادر و بچه سه تايى زیر نور لامپ غذا خوردیم. مادرم گفت «خیره‌کننده است، خیره‌کننده است» و دستی را که با آن چاپستیک را نگه داشته بود سایبان چشمهایش کرد. حال شادمانی داشت. برای پدرم ساکه ریختم و به خودم گفتم برای آدم‌هایی مثل ما شادمانی چیزی است شبیه عوض کردن همین لامپ، ولی انگار كه آنقدرها هم حس غمگینی نداشت. در عوض به نظرم آمد که این خانه ما، با این نور محقرش مثل یک فانوسِ باغ خیلی دوست داشتنی است. اگر نگاه کنی، می‌بینی! فکر کردم، ما سه تا زیباییم. شادمانی آرامی در درونم جوشید، که حتی می‌خواست به حشره‌هایی که توی باغ آواز می‌خواندند هم احساساتی که درون من جمع شده‌بود را بگوید.

قسمتی از داستان کوتاه فانوسِ باغ

نوشته دازای اوسامو به ترجمه ع.

Saturday, March 15, 2014

مرده‌های بیدار


هشتاد درصد بدن انسان آب است، برای همین خیلی هم دور از انتظار نیست که آدم هر روز یک قیافه جدید در آینه ببیند. پوست صورت و گونه‌ها در هر دقیقه عوض می‌شود مثل گِل در مرداب که با حرکت آبی که در اعماق است یا آدم‌هایی که روی سطح‌اش راه می‌روند عوض می‌شود
 یک تصویر قاب شده خودم را بالای آینه‌ام آویزان کرده‌ام. اولین کاری که وقتی که بیدار می‌شوم می‌کنم این است که صورتم در آینه را با عکس مقایسه می‌کنم، دنبال تفاوت‌ها می‌گردم تا با آرایش درست شان کنم. در مقایسه با تصویر پر رنگ و رویم، صورت توی آینه بی جان و رنگ‌پریده است مثل قیافه یک مرده.

قسمتی از داستان کوتاه حمام
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع.


پ.ن.: عکس متعلق به ارفه ساخته ژان کوکتو

Monday, March 3, 2014

شیطان در آستانه دروازه‌ها



من سربازم و برایم اهمیتی ندارد که در میدان جنگ به خاطر کشورم بمیرم، چون که این شغل من است. ولی گروهبان، این جنگی که ما الان در حال جنگیدن آن هستیم، درست نیست. ابن مثل یک جنگ واقعی نیست که خط مقدم تشکیل دهی که با دشمن روبرو شوی و تا آخرین لحظه بجنگی. ما پیش می‌رویم و دشمن بدون جنگیدن از ما فرار می‌کند. بعد سربازان چینی یونیفورم‌هایشان را در می‌آورند و با مردم عادی قاطی می‌شوند و ما دیگر نمی‌دانیم که دشمن واقعا چه کسی است. برای همین ما به اسم تصفیه کردن «خائنین» یا «سربازان باقی‌مانده» آدم‌های بی‌گناه زیادی را می‌کشیم و ازشان تدارکات نظامی می‌گیریم. محبوریم که غذایشان را بدزدیم چون که خط مقدم با سرعتی به جلو حرکت می‌کند که تدارکات نمی‌تواند به ما برسد و مجبوریم که اسیرانمان را بکشیم چون هیچ‌جایی برای نگه‌داشتنشان و هیچ غذایی برای آنها نداریم. این اشتباه است، گروهبان. ما کارهای وحشتناکی در نانجینگ کردیم (+). گروهان خود من، چیزهایی که من حتی نمی‌توانم خودم را مجبور کنم که از آنها صحبت کنم. به تو می‌گویم گروهبان این جنگی است که هیچ دلیل درستی ندارد. فقط اینکه هردوطرف همدیگر را می‌کشند و آنهایی که زیر پا می‌مانند کشاورزان بدبخت هستند، آنهایی که سیاست یا ایدئولوژی ندارند. برای آنها حزب ملی‌ وجود ندارد، ژنرال یانگ جوان وجود ندارد، گروهان هشتم نظامی وجود ندارد. اگر که بتوانند چیزی بخورند خوشحال‌اند. من می‌دانم که این آدم‌ها چه حسی دارند: خود من فرزند یک ماهیگیر بدبخت هستم. آدم‌های کوچکی که از صبح تا به شب اسیر هستند و بهترین کاری که می‌توانند انجام دهند این است که خودشان را زنده نگه دارند – آنهم تا حدی. من واقعا فکر نمی‌کنم که کشتن این آدم‌ها بدون هیچ دلیلی برای ژاپن واقعا فایده‌ایی داشته باشد.


نوشته موراکامی هاروکی به ترجمه ع



پ.ن.: نام پست از فیلمی به همین نام آمده، عکس هم مربوط به فیلم شهر زندگی و مرگ (با اسم اصلی نانجینگ! نانجینگ!) است. هر دو فیلم‌های درخشانی هستند از تاریخ کشتارهای ژاپنی‌ها در چین. چند وقت پیش که این پست را راجع به هیروشیما نوشتم یادم بود که چیزی راجع به ژاپنی‌ها و بی‌رحمی‌هایشان در جنگ بگذارم. جنگ است دیگر همه تقصیر دارند. کشتارهای بی‌رحمانه ژاپنی‌ها بمب‌های هیروشیما و ناکازاکی را توجیه نمی‌کند و کشته‌شدن آن همه مردم بی‌گناه هم چیزی از تقصیر ژاپنی‌ها کم‌ نمی‌کند.

Sunday, February 23, 2014

River within


زمان می‌گذرد، ولی زمان در راه‌های فراوانی جریان می‌یابد. مثل یک رودخانه، جریان درونی زمان بعضی جاها به سرعت و جاهای دیگر به سستی می‌گذرد، یا شاید راکد، همین طور بی‌امید می‌ایستد. زمان کیهانی برای همه یکسان است، ولی زمان انسانی برای هرکس متفاوت است. زمان برای همه انسان‌ها به یکسانی جریان می‌یابد؛ هر انسانی در زمان متفاوت جریان پیدا می‌کند.

قسمتی از رمان زیبایی و غم

نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه ع.

Saturday, February 15, 2014

آسمان سرپناه



همیشه چیزی برای نگرانی بود. ولی وقتی که کار تمام می‌شد و من به چادرم در بالای برج تاسیسات برمی‌گشتم، احساس آزادی می‌کردم.  فکر می‌کردم به درک، چه کسی اهمیت می‌دهد اصلاً؟ و به خواب عمیقی فرو می‌رفتم.
به نظرم این حس با منظره‌ای که از گینزا در شب در بالای بام داشتم رابطه داشت. ساختمان مقابل بلوار گینزا بود و وقتی که از بالای برج تاسیسات به پایین نگاه می‌کردی، خیابان به نظر دره‌ بلندی از نور می‌آمد. همه آدم‌ها و همه ماشین‌هایی که زیر پای من حرکت می‌کردند درهم می‌آمیختند تا رودخانه‌ایی نورانی را شکل دهند: سر و صدایی که از این رودخانه نور برمی‌آمد شبیه ریزش آب بود. طبیعتا نور و صدا هر چه از شب می‌گذشت کم‌تر می‌شد ولی هیچ‌گاه کاملا متوقف نمی‌شد. آنجا من بودم، دقیقا در مرکز گینزا، که به این منظره نگاه می‌کردم، به آن صدا گوش می‌دادم و به من این حس را می‌داد که در چادرم در کنار آب در طبیعت وحشی وسیعی هستم.
همیشه فکر می‌کردم که در توکیو امکان ندارد که بشود ستاره‌ها را دید، ولی طوری که حالا زندگی می‌کردم، هر شب به ستاره‌ها نگاه می‌کردم و فهمیده بودم که حتی در اینجا هم مطمئنا می‌شود آنها را دید. وقتی که باد شدیدی می وزید و ابرها را با خود می‌برد. لامپ‌های روی زمین نور زیادی پخش می‌کردند ولی تاریکی پهنه آسمان گسترده و عمیق بود. ابرها میان من و اعماق آسمان پراکنده بودند و ستاره‌ها را در فاصله میان ابرها می‌دیدم که چشمک می‌زدند. حس می‌کردم که در تمام توکیو فقط من – من و نه هیچ‌کس دیگری- انحصار کامل خیره شدن به آسمان را دارم. همین طور که ویسکی‌ام را می‌نوشیدم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم که می‌خواهم اینجا روی این برج تاسیسات تا ابد به زندگی ادامه دهم.

قسمتی از داستان کوتاه چادرِ زرد روی پشت بام از مجموعه پاره‌های توکیو

نوشته‌ی شینا ماکوتو به ترجمه ع.

Friday, January 17, 2014

جنایت و مکافات



سالها و ماه‌های طولانی غیبت تاثیر پیچیده‌ای بر احساسات هردوشان گذاشته بود. هر دو به موازات پیر شده بودند برای همین شیرینی گذشته باز نمی‌گشت. در سکوت، هر دو زندگی حال‌شان را با هم مقایسه می‌کردند. در گردابی از دلسردی در حال غرق شدن بودند. در خستگی‌ایی پیچیده دوباره به هم رسیده بودند. در این واقعیت، هیچکدام از «شانس»های قصه وجود نداشت. اتفاقات داستانی احتمالا برای موقعیت‌های بسیار مناسب‌تری بود. آنها تنها با هم ملاقات کرده‌بودند تا همدیگر را نفی کنند.  تابه  حتی این فکر را داشت که کین را بکشد. ولی این حس عجیب را داشت که حتی کشتن این زن هم جرم است. ولی با این وجود فکر می‌کرد که چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد، اگر او یک یا دو زن مثل او را که هیچکس اهمیتی برایش قائل نیست بکشد؟ ولی وقتی که فکر می‌کرد که با این کار او هم جنایت‌کار می‌شود به نظرش احمقانه می‌رسید و ارزشش را نداشت. اگرچه او پیر زنی بود که هیچ جا به حساب نمی‌آمد و اینجا  بدون اینکه چیزی زندگی‌اش برهم بریزد،  زندگی خودش را می‌کرد. در دو دهنه کمد باید لباس‌هایی انبار شده باشد که او در طول بیش از پنجاه سال جمع کرده‌است. دست‌بندی را که سال‌ها پیش یک فرانسوی به اسم میشل یا چیزی شبیه به این به او هدیه کرده‌بود را قبلا دیده‌بود.  برای همین باید که او جواهرات دیگری هم در اطراف داشته باشد. می‌دانست که این خانه مطمئنا مال کین است. خیالاتش قوی‌تر کار می‌کرد، با خودش فکر می‌کرد که کشتن یک زن با مستخدمه کر و لالش اهمیت خاصی ندارد. ولی خاطرات سال‌های دور زمان دانشجویی‌اش، زمانی که عاشق این زن بود و در میان بدترین زمان جنگ برای دیدن او رفته بود، با یک طراوت خاصی به او بازگشت. شاید برای اینکه مست بود، روحِ کین که در برابرش نشسته بود در کالبدش منجمد شده بود. او حتی نمی‌خواست دستش را لمس کند، ولی گذشته‌اش با کین بر روی قلب‌اش سایه سنگینی کشیده بود.

قسمتی از داستان کوتاه داوودی دیررس

نوشته هایاشی فومیکو  به ترجمه ع

Wednesday, January 1, 2014

پیله قرمز



آفتاب شروع به غروب می‌کرد. این زمانی است که آدم‌ها به سمت خانه به آشیانه‌شان سرازیر می شوند، ولی من که آشیانه‌ای ندارم که به آن بازگردم. به آرامی به راه‌رفتن در راه باریک میان خانه‌ها ادامه دادم. اگرچه تعداد زیادی خانه در کنار هم در خیابان ردیف شده‌اند، پس چرا یکی از آنها برای من نیست؟ فکر کردم و همین سوال را برای بار صدم پیش خودم تکرار کردم.
وقتی که به دیرک سیم تلفن می شاشم، گاهی اوقات یک تکه طناب از آن آویزان است و می‌خواهم که خودن را با آن دار بزنم. طناب از گوشه چشمش به گردنم نگاه می‌کند و می‌گویدبیا استراحت کن برادر». من هم می‌خواهم که استراحت کنم، ولی نمی توانم. من برادرِ طناب نیستم و علاوه بر آن هنوز نمی‌توانم درک کنم که چرا خانه ندارم.
هر روز، شب می‌رسد. وقتی که شب می‌رسد، شما باید استراحت کنید. خانه‌ها برای همین هستند که درون‌شان استراحت کنید.
ناگهان، ایده‌ای به مغزم رسید. شاید که من اشتباه بزرگی در فکرم می‌کنم. شاید مسئله این نیست که خانه‌ای ندارم، بلکه آن را فراموش کرده‌ام. درست است، شاید این باشد. برای مثال، جلوی این خانه‌ای که اتفاقا از برابرش در حال گذر هستم می‌ایستم. شاید که این خانه من باشد؟ البته در مقایسه با خانه‌های دیگر، این خانه هیچ چیز ویژگی خاصی ندارد که این احتمال را از خود ساطع کند، ولی این را می‌شود راجع به هر خانه‌ای گفت. خلاف حقیقت نیست که اینجا ممکن است خانه من باشد. احساس شجاعت می‌کنم. خوب، بگذار در بزنیم.
خوش شانسم. صورت خندان زن از میان پنجره نیمه‌باز نمایان است. به نظر مهربان می‌آید. نسیم امید از کنار قلب گذر می‌کند. قلبم پرچمی می‌شود که به پهنا گسترش می‌یابد و در باد بال می‌گشاید. من هم مثل یک آقا تبسمی می‌کنم و می‌گویم:
«ببخشید، ولی آیا بر حسب اتفاق این خانه من نیست؟»
صورت زن ناگهان در هم فرو می‌رود. «چی؟ شما کی هستید؟»
در حال توضیح دادن ناگهان می‌ایستم. نمی‌دانم چه چیزی را باید توضیح بدهم. چطور می‌تواتم این را توضیح بدهم که مسئله این نیست که من چه کسی هستم؟ با کمی ناامیدی می‌گویم:
«اگر شما فکر می‌کنید که اینجا خانه من نیست، ممکن است لطفا به من ثابت کنید؟»
«خدای من … ». صورت زن هراسناک می‌شود. این عصبانیم می‌کند.
«اگر شما هیچ مدرکی ندارید برای من مشکلی ندارد که فکر کنم اینجا مال من است
«ولی اینجا خانه من است»
«چه ربطی دارد؟ فقط به خاطر اینکه شما می‌گویید اینجا مال شماست دلیل ندارد که مال من نباشد، این طور نیست؟»
در عوض جواب دادن، زن صورتش را به سمت دیوار برمی‌گرداند و پنجره را می‌بندد. این چهره واقعی زن خندان است. همیشه همین تغییر است که این منطق غیرقابل فهم را آشکار می‌کند که، چون که یک چیز متعلق به دیگری است، متعلق به من نیست.
اما، چرا... چرا همه چیز به کس دیگری تعلق دارد نه به من؟ حداقل اگر متعلق من نیست، ممکن نیست که یک چیزی وجود داشته باشد که متعلق به هیچ‌کس نباشد؟
گاهی وقت‌ها توهم دارم، که لوله‌های بتونی در کارگاه‌های ساختمانی یا در محوطه‌های انباری خانه من است. ولی آنها همین حالا هم در راه تعلق به کس دیگری هستند. چون که آنها متعلق به کس دیگری می‌شوند، بدون هیچ‌گونه توجهی به آرزوها و علایق من به آنها ناپدید می‌شوند. یا اینکه به چیز دیگری تبدیل می‌شوند که مشخصا خانه من نیست.
خوب پس، نیمکت‌های پارک چطور؟ البته آنها مشکلی ندارند. اگر که آنها واقعا خانه من بودند و اگر که او نمی‌آمد و با چوب‌دستی‌اش دنبال من نمی‌کرد... مطمئنا آنها متعلق به همه هستند، نه هیچ‌کس. ولی او گفت:
«هی تو، بلند شو. این صندلی متعلق به همه است. متعلق به هیچ‌کس نیست، کمتر از همه به تو. پاشو، تکان بخور. اگر که دوست‌نداری می‌توانی شب را در زیرزمین قرار گاه پلیس حبس باشی. اگر هر جای دیگری بمانی، فرقی نمی‌کند کجا، قانون شکنی کرده‌ای
یک یهودی سرگردان – این چیزی است که منم؟
آفتاب غروب می‌کند. به راه رفتن ادامه می‌دهم.
یک خانه … خانه‌هایی که ناپدید نمی‌شوند، به چیز دیگری تبدیل می‌شوند که روی زمین می‌ماند و تکان نمی‌خورد. در میان آنها شکافی است که دائم در حال تغییر است، هیچ قیافه مشخصی ندارد که ثابت بماند … خیابان. در روزهای بارانی مثل قلم پر از رنگ است، در روزهای برفی فقط به اندازه پهنای اثر لاستیک چرخ است، در روزهای برفی مثل نوار نقاله می‌رود. به راه رفتن ادامه می‌دهم. نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه ندارم، برای همین حتی نمی‌توانم خودم را دار بزنم.
هی، چه‌کسی زانوی مرا نگه داشته‌است؟ اگر طناب برای دار زدن است، خیلی هیجان زده نشو، این قدر عجله نکن. ولی این آن نیست. رشته چسبان ابریشمی‌است. وقتی که می‌گیرم و می‌کشمش، انتهایش بین رویه و پاشنه کفشم‌است. همین طور بلند‌تر و بلند‌تر می شود، یک حالت لزجی دارد. عجیب است. کنجکاوی‌ام باعث می‌شود که بیشتر بکشمش. بعد چیز عجیب‌تری اتفاق می‌افتد. به آرامی در برگرفته می‌شوم. نمی‌تواتم صاف روی زمین بایستم. آیا محور زمین چرخیده‌است یا نیروی جاذبه جهتش تغییر کرده است؟
تالاپ. کفشم افتاد و به زمین خورد. حالا می‌فهمم که چه اتفاقی در حال افتادن است. محور زمین نچرخیده است، یکی از پاهایم کوچک‌تر شده. همانطور که رشته را می‌کشم، پایم کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود. مثل آرنج یک کت فرسوده معلوم می‌شود، پایم از هم باز می‌شود. این پای رو به اضمحلال من است که رشته‌ای مثل الیاف خیار چنبر از آن بیرون می‌آید.
یک قدم دیگر هم نمی‌توانم بردارم. نمی‌دانم که باید چه کار کنم. به ایستادن ادامه می‌دهم. نمی‌دانم با دستانم چه کنم، پاهایم هم که به رشته‌های ابریشمی تبدیل شده‌اند خودبخود شروع به حرکت می کنند. به آرامی شروع به خزیدن می‌کنند. سرانگشتانم، بدون هیچ کمکی از دستانم از هم باز می‌شوند و همچون ماری شروع به در هم گرفتن من می کنند. وقتی که پای چپم کاملا از هم باز می‌شود، رشته به طوری کاملا طبیعی به پای راستم تغییر می‌کند. در مدت زمان کوتاهی رشته تمام بدن من را دریک کیسه در برگرفته‌است. حتی بعد از آن‌هم نمی‌ایستد و از ران تا سینه، از سینه تا شانه‌ها از هم باز می‌شود و همین طور که از هم باز می‌شود استقامت کیسه بیشتر می‌شود. در نهایت من دیگر نیستم.
بعد از آن، چیزی که ماند یک پیله خالی بزرگ بود.
آه، در نهایت حداقل الان می‌توانم استراحت کنم. خورشید عصرگاهی پیله را قرمز رنگ می‌کند. آخر سر این مطمئناً خانه من است، که هیچ‌کسی نمی تواند من را بیرون آن نگه دارد. تنها مسئله این است، حالا که خانه‌ای دارم هیچ «منی» باقی نمانده که به آن باز گردد.
در داخل پیله، زمان ایستاد. بیرون تاریک ولی در داخل پیله همیشه عصر است.پیله از نور غروب از درون به قرمزی می‌درخشد. این اتفاق عجیب حتما باید چشم مامور پلیس تیزبین را می‌گرفت. مرا دید، پیله را، افتاده بین نوارهای خط عابر پیاده. اول عصبانی بود، ولی بعد فکرش را به خاطر این یافته عجیب عوض‌کرد، مرا در جیبش گذاشت. بعد از چرخیدن در اطراف برای مدتی، به اسباب بازی کودک‌اش تبدیل شدم.

داستان کوتاه پیله قرمز

نوشته آبه کوبو  به ترجمه ع.

پ.ن.:آبه کوبو از مهمتزین سردمداران ادبیات ژاپن پس از جنگ جهانی دوم استپس از جنگ به دلیل مشکلات فراوان ژاپن بخصوص بمباران‌های اتمی بیشتر نوشته‌ها ازسبک های واقع‌گرایانه پیشین تغییر جهت داد و جریان‌هایی مانند سورئالیستی که آبه از سردمداران آن بود شدت گرفتآبه علاوه بر سبک ادبی خاصش نظرات و انتقادات رادیکال سیاسی هم داشت که در مجموع موقعیت ویژه‌ای در ادبیات ژاپن و دنیا برای او ایجاد کرد. «زن در ریگ روان» و «صورت دیگری» مهمهترین داستان‌های بلند آبه هستند که بارها به زبان‌های مختلف ترجمه و چاپ شده‌اند. داستان کوتاه پیله قرمز با همه کوتاهی‌اش هم ویژگی‌های روایی و هم انتقادی آبه را به خوبی به تصویر می‌کشد.