نزدیک
ساختمان متروکهای نشستم و جعبه غذایم
را باز کردم و همین طور که غذا میخوردم
به آسمان اطراف نگاه کردم.
حس
میکردم که هرلحظه هواپیماهای دشمن از
بالای صخرهها پیدا میشوند، ولی هیچ
هواپیمایی نیامد.
اگر
بهخاطر آن صخرهها نبود ممکن بود که
بقایای ابر قارچی که بالای هیروشیما بود
را ببینم.
ساکنین
میهارا در حدود ۱۰ کیلومتری هیروشیما به
وضوح ابری را که به آسمان آبی میرفت دیده
بودند؛ و دانشآموزان آموزشگاه نظامی
اتاجیما (تقریبا
در همان فاصله از شهر)
که
مشغول فعالیت ژیمناستیک روزانهشان
بودند در لحظه بمباران به زمین خورده
بودند.
تمام
پنجرههای آموزشگاه که به سمت هیروشیما
بود متلاشی شده بود.
در
حقیقت من از نابودی هیروشیما تا سی چهل ساعت بعد
از واقعه با خبر نشدم.
در
دهکدهمان بودیم که غیر مستقیم از طرف
یکی از قربانیانی که به دهکده کناری فرار
کرده بود خبر را شنیدیم.
گفت
که سلاح عجیبی منفجر شده و در یک لحظه
زندگی در هیروشیما متوقف شده.
اسم
قربانی کوبایاشی بود.
قبلا
مدیر مدرسه روستای ما بود ولی چند سال پیش
به مقام مدیر یکی از مدارس ابتدایی هیروشیما
ارتقا پیدا کرده بود.
از
زمان مدرسه که در کلاس درس جلوی من مینشست
میشناختمش.
شایعاتی
از سرگذشت کوبایاشی به زودی به دهکده ما
رسید.
شنیدیم
که در روزی که هیروشیما بمباران شد، در
مدرسه درس میداده.
بعد
از کلاس به دفتر کارش رفته ولی دقیقا در
همان لحظه آژیر حمله هوایی آمده بود و
برای همین در زیر میزش پناه گرفته بوده.
بعد
از چند دقیقه همه آژیرها آرام گرفته بود.
کوبایاشی
بلند شده.
چون
هوا بسیار گرم بود، کتش را در آورده و به
سمت پنجره رفته، تازه داشته پیراهنش را
در میآورده که نور مهیبی در آسمان بوده
و ناگهان احساس کرده حرارت مستقیما از
داخل بدنش در حال گذر است.
صدای
فشفشی در هوا بود و زمین کمی لرزید.
فکر
کرده بود «سلاح
مخفی!»
کتش
را رها کرده بود و به سمت در پشتی دویده
بود.
کامیونی
خالی دقیقا پشت مدرسه ایستاده بود که او
بدون فکر خودش را عقب کامیون پرت کرده.
پیرمردی
با عجله از خانه روبرویی خارج شده و توی
صندلی راننده پریده و کامیون راه افتاده.
کوبایاشی
توانسته بود که تا فوکایاما با کامیون
برود و از آنجا یک ماشین نظامی او را به
خانه آورده بود.
غرق
به خون بازگشته بود.
به
سرعت خودش را به دکتر دهکده نشان داد ولی
دکتر هیچ ایدهایی نداشت که چطور باید
درمانش کند.
قسمتی
از داستان زنبق دیوانه
نوشته
ایبوسه ماسوجی به ترجمه ع.
No comments:
Post a Comment