به خاطر همین مرداب بود که این آپارتمان
را اجاره کردم. تاره
فهمیده بودم که بچه دومم را حامله هستم.
میدانستم
که زنِ مردی که عاشقم است هم در همان زمان
بچه دوماش را حامله است، بدون اینکه از
رابطه پنهانی شوهرش با من هیچ اطلاعی
داشته باشد. از
خودم ناراحت بودم به خاطر اینکه میخواستم بچه را نگه دارم، به خاطر اینکه میخواستم
با حاملگی جلوی رفتن پدر بچه را بگیرم. تصمیم
گرفتم بدون آنکه به او بگویم به جای دوری
بروم. تا
وقتی که جایی که بودم میماندم، او بدون
آنکه بتواند در برابر خواستههایش مقاومت کند پیش من میآمد و من، به شخصه، به محض
اینکه دوباره مرا در بازوانش نگه میداشت، ارزوی نگهداشتن بچهاش در دلم شعله
میکشید. میخواستم
که با او زندگی کنم، که با او در یک جا
باشم، یک هوا را استشمام کنم. ولی هرچه
که بیشتر با بدن او آشنا میشدم، برایم
غریبهتر میشد.
مطلقه
بودم و دخترم را بزرگ میکردم.
با خودم
فکر میکردم که اگر او که جای دیگری زن و
زندگیدارد یک انسان معمولی است، من که
وجودم برای خانواده او نامعلوم، نادیده
و غیرقابل پذیرش است باید که موجودی باشم
سوای ظاهر انسانی؛مثل روح شیطانی که در
کوهستانها و رودخانهها زندگیمیکند.
فکر
اینکه مردی که دوستش دارم متعلق به دنیایی
که من در آن زندگی میکنم نیست وجودم را
پر از ناامیدی میکرد.
نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم تا به این موضوع
فکر نکنم که اگر من بچه او را به دنیا
بیاورم، میتوانم یک از همنوعان او شوم.
در
ذهن من، زنِ حاملهی مرد مادر خودم بود.
وقتی که
تازه به دنیا آمده بودم، مادر فهمید که
زن دیگری هم هست که بهزودی بچهای از پدرم
خواهد داشت. کمی
بعد از این کشف پدرم مُرد و مادرم را بدون
انکه بتواند رابطهاش را با او درک کند
ترک کرد. با
وجود این مادرم هیچ چیز را فراموش نکرد.
برای سی
سال وجود آن زن دیگر، که او باور داشت روح
شیطانی کوهستانها و رودخانههاست، برایش
عقده شده بود. بچه
این روح شیطانی و همسرش چگونه بود و چگونه
او، همسر قانونی، میتوانست بچه او را
به دنیا بیاورد انگار که هیچ اتفاقی
نیافتاده است؟ مادرم همیشه با این سوالها
درگیر بود.
قسمتی
از داستان کوتاه مرداب
No comments:
Post a Comment