Monday, December 23, 2013

نور جهان



بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفت احساس کرد که آنچه دنبالش می‌گردد باید در کتاب‌ها پیدا شود و خوشبختی اسرارآمیزی را تجربه کرد. در کتاب‌ها دنیایی پیدا می‌شد که مثل رویاها ناپدید نمی‌شد بلکه بارها و بارها به همان شکل پدیدار می‌شد. این بود که تصمیم گرفت به جای رویاها، کتاب‌ها را در راس هرم دنیا قرار دهد. چون رویاها « واقعیتی» بودند که بیش از حد به او تعلق داشتند،  درست مثل همه چیزهای دیگری که مال ما هستند، به نظرش کم‌ارزش‌تر می‌آمدند. با خودش فکر می‌کرد: اما بچه‌های توی کتاب‌ها عجب رویاهای معرکه‌ای می‌بینند! چیزهای ناشناخته و چیزهایی که به خیال نمی‌گنجند بی‌حد و نهایت توی کتاب‌ها چپیده‌اند برای همین به نظر می‌رسد که چیزهایی که توی کتابی نوشته‌نشده‌اند، احتمالا اصلا در دنیا وجود ندارند. اما هیچ کتابی نبود که احساس عجیب او را نسبت به قدیمی‌ترین رویا - تصویرش توصیف کند و وقتی به کتابی برمی‌خورد که براساس آنچه بزرگترها می‌گفتند، ممکن بود چیزی مثل آن را در خود داشته‌باشد، با گفتن این جمله که « وقتی بزرگ شدی» از خواندنش منع می‌شد.


قسمتی از داستان زمان زندگی یک آدم

نوشته کانایی میه‌کو به ترجمه س.

No comments:

Post a Comment