Sunday, November 24, 2013

تنهای تنها


من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم.

نوشته موراکامی هاروکی به ترجمه ع.


پ.ن.: عکس مایا دارن در سایه‌های بعد از ظهر

No comments:

Post a Comment