Thursday, October 3, 2013

بوسه



در همان لحظه بدن من با یک نیروی قوی دربر گرفته شدبا چشمان باز خیره شدمهیروتا مرا تنگ نگه داشته بودگونه‌هایش را به گونه‌های من فشار می‌داددر برابر چشمان من لاله گوشش بود، کمی قرمز شده بودگونه و بدن‌اش نرم وگرم بودندآرام گرفتم و دست‌هایم را دورش حلقه کردمصدای قلب‌های مان طنین انداخت.
«اینجا نه....» در لاله گوشش زمزمه کردمهیروتا بدون آنکه گونه‌اش را از من سوا کند در سکوت سری تکان داد. «اگر همسایه‌ها ما را ببینند …
صدای گنگ‌اش را شنیدم « بی خیالفقط کمی بیشتر
با چشم‌های بسته، پشت‌اش را نوازش کردمبارانی سردش در هوای شب ناگهان گرم شد.
شنیدم که آهی کشیدگونه‌اش را کنار کشید و گونه مرا با لب‌هایش لمس کردمن هم همین کار را کردمحسی که لب‌های من از پوست‌اش برایم آورد بسیار لذت بخش تر از حسی بود که گونه‌ام آورده بودصورت‌هایمان در نهایت به هم رسیدند و لب‌هایمان را بر روی هم گذاشتیممطمئن شدیم که زبان‌هایمان هم حس کردندداخل دهانش گرم بودمی خواستم تا همانجا لخت شویم و از دیگر اعضا بدنمان هم مطمئن شویم.
چشمانم را باز کردم و به صورت هیروتا در برابرم از نزدیک نگاه کردممتوجه شد و صورت‌اش را کنار کشیدپرسید «می‌روی؟» سری تکان دادمگونه‌اش را بار دیگر به گونه من مالید.
«خیلی حس خوبی داشت» در حالی که تلاش می‌کردم تا نفسم را نگه دارم، زمزمه کردمصدایم خوب بیرون نیامد.
«واقعا؟» هیروتا با صدایی مشابه پرسید
«بله، واقعاً... ولی گوش کن من اکنون باید بروم.....» توانستم این را بگویم و خودم را از بازوی هیروتا رها کردم.
«به خانه می‌روی؟» سرگشته نگاهم کردسری تکان دادم، خودم هم گیج بودمپاهایم می‌لرزید
به داخل لابی ساختمان پریدمدکمه آسانسور را فشار دادم و در آن یک لحظه مکث پیش از آنکه در باز شود به پشت سرم نگاه کردمهیروتا همچنان بهت زده ایستاده بودنمی‌توانستم پیشش برگردمسرم را به علامت احترام خم کردم، وارد آسانسور شدم و کلید را برای بسته شدن در فشار دادم.

از داستان کوتاه در آغوش کشیدن 
نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس از فیلم رفیق قدیمی ساخته پارک چون وو، ۲۰۰۳

1 comment:

  1. ترکیب ِ شما دو نفر، دیوانه کرده مرا. اینجا را از وبلاگ‌هایتان؛ سوا سوا دوست‌تر دارم.

    ReplyDelete