در
همان لحظه بدن من با یک نیروی قوی دربر
گرفته شد. با
چشمان باز خیره شدم. هیروتا
مرا تنگ نگه داشته بود. گونههایش
را به گونههای من فشار میداد. در
برابر چشمان من لاله گوشش بود، کمی قرمز
شده بود. گونه
و بدناش نرم وگرم بودند. آرام
گرفتم و دستهایم را دورش حلقه کردم. صدای
قلبهای مان طنین انداخت.
«اینجا
نه....» در
لاله گوشش زمزمه کردم. هیروتا
بدون آنکه گونهاش را از من سوا کند در
سکوت سری تکان داد.
«اگر
همسایهها ما را ببینند ….»
صدای
گنگاش را شنیدم « بی
خیال. فقط
کمی بیشتر.»
با
چشمهای بسته، پشتاش را نوازش کردم. بارانی
سردش در هوای شب ناگهان گرم شد.
شنیدم
که آهی کشید. گونهاش
را کنار کشید و گونه مرا با لبهایش لمس
کرد. من
هم همین کار را کردم. حسی
که لبهای من از پوستاش برایم آورد
بسیار لذت بخش تر از حسی بود که گونهام
آورده بود. صورتهایمان
در نهایت به هم رسیدند و لبهایمان را بر
روی هم گذاشتیم. مطمئن
شدیم که زبانهایمان هم حس کردند. داخل
دهانش گرم بود. می
خواستم تا همانجا لخت شویم و از دیگر اعضا
بدنمان هم مطمئن شویم.
چشمانم
را باز کردم و به صورت هیروتا در برابرم
از نزدیک نگاه کردم. متوجه
شد و صورتاش را کنار کشید. پرسید «میروی؟» سری
تکان دادم. گونهاش
را بار دیگر به گونه من مالید.
«خیلی
حس خوبی داشت» در
حالی که تلاش میکردم تا نفسم را نگه
دارم، زمزمه کردم. صدایم
خوب بیرون نیامد.
«واقعا؟» هیروتا
با صدایی مشابه پرسید
«بله،
واقعاً... ولی
گوش کن من اکنون باید بروم.....» توانستم
این را بگویم و خودم را از بازوی هیروتا
رها کردم.
«به
خانه میروی؟» سرگشته
نگاهم کرد. سری
تکان دادم، خودم هم گیج بودم. پاهایم
میلرزید
به
داخل لابی ساختمان پریدم. دکمه
آسانسور را فشار دادم و در آن یک لحظه مکث
پیش از آنکه در باز شود به پشت سرم نگاه
کردم. هیروتا
همچنان بهت زده ایستاده بود. نمیتوانستم
پیشش برگردم. سرم
را به علامت احترام خم کردم، وارد آسانسور
شدم و کلید را برای بسته شدن در فشار دادم.
پ.ن.: عکس از فیلم رفیق قدیمی ساخته پارک چون وو، ۲۰۰۳
ترکیب ِ شما دو نفر، دیوانه کرده مرا. اینجا را از وبلاگهایتان؛ سوا سوا دوستتر دارم.
ReplyDelete