Friday, October 25, 2013

دخترِ دیروز


هیچ جایی نمی‌رفتم، همیشه خانه می‌ماندم، حتی به اوزاکا و کیوتو هم نمی‌رفتم. اگر دوستان دخترم به دیدنم می‌آمدند، جواب رد بهشان نمی‌دادم ولی دیگر خودم دعوت‌شان نمی‌کردم که بیایند. هیچ مردی هم نبود – حتی آن مرد میانسالی که پیش‌ترها می‌آمد. دوستان دخترم هم دیگر با آن تناوب قبلی نمی‌آمدند. در آن زمان فکر می‌کردم که گوش‌هایم در اثر صدای چروکیده دوست‌هایم از هم جدا شده است.
شینوکو گفت: « یک مرد عجیبی هست که حرف نمی‌زند، یک وقتی می‌آورمش اینجا. او حتی کمتر از یک سگ حرف می زند. رنکو، مطمئنم که باب طبعت هست
بعد از اینکه او این حرف را زد، جایی درون ذهنم همیشه منتظر مردی بودم که حرف نمی‌زند. منتظر مرد بودن مثل زن بودن در دوران هه‌یان است، نه اینکه من اشراف زاده باشم. مردی که حرف نمی زد هم مطمئنا با ارابه‌ی گاوکش نمی‌آمد.
.
عاقبت مردی که گفته شده بود کمتر از سگ حرف می‌زند، به خانه من آمد.
«شینوکو به من گفته بود که زودتر به اینجا بیایم، ولی چیزهای مختلفی اتفاق افتاد». به نظر می رسید که این ایده مردی که حرف نمی‌زد از احوالپرسی باشد. این طور بود که فهمیدم این مردی است که حرف نمی‌زند.
مرد بعد از یک سکوت نسبتا طولانی گفت «می‌خواهم بدانم که آیا کار و یا چیز خاصی هست...»
شاید که سکوت مرد در من هم اثر کرده بود؛ من هم برای مدتی طولانی ساکت بودم. گفتم « هیچ کاری به طور خاص نیست»
مرد گفت: «خوب پس هیچ چیزی نمی‌ماند به‌جز آنکه ازدواج کنیم». مرد بدنی بلند و استخوانی داشت ولی رنگ پریده بود. انگار که غذای مقوی نخورده بود. موهایش براق و خشک بود.
گفتم: «ازدواج – صبر کن حالا، چقدر تو می‌توانی بی‌مسئولیت باشی...»
مرد که به اطراف نگاه می‌کرد گفت «خوب به نظر می‌رسد که دیگر کار دیگری نیست که بکنیم، بنابراین...»
گفتم «نمی‌دانم که شینوکو چه چیزی از من برایت گفته، اما...»
«خوب؟ خوب من چه چیزی می‌توانم که بگویم؟ ممکن است که بزودی از شدت گرسنگی بمیرم...»
مرد عجیب پیش از غروب خانه را ترک کرد.
.
مردی که بیشتر از یک سگ حرف نمی‌زد همیشه در خانه من بود ولی من فقط در سکوت تماشا می‌کردم. گاهی وقت‌ها می‌گفتم «چیزی بگو، عجیب است که هیچ چیز نمی‌گویی»
سونوکو برای ملاقات آمده بود که مرد عجیب را دید، پرسید«به نظر که خوش می‌گذرد، چرا ازدواج نمی‌کنید؟» بعد به آرامی در برابر مرد گفت «هر طوری که نگاهش کنی، او عاشق پیشه نیست، همسر است، انگار که به دنیا آمده است تا همسر باشد».
بعد با خودم فکر کردم «عجب چیز احمقانه‌ای گفت! انگار که فقط حرف مفتی زده باشد! کاملا بی معنی» ولی صدایم به جایی نمی‌رسید.
بعد دوباره لباس‌هایم را از درون کمد در آوردم و برای خودم نمایشگاه مد به پا کردم. کدام لباس را باید بپوشم تا جذاب به نظر برسم؟ دلم می‌خواهد که با لباسی شبیه هایدی در آلپ و یا آلیس در سرزمین عجایب بیرون بروم ولی غیر ممکن است. شاید هم مرد جوانی که زن مسنی را می‌بیند انتظار یک لباس افسون کننده را دارد تا لباس هایدی و یا آلیس. ولی آن چیزی نبود که من می‌خواستم. می‌خواستم که با لباس هایدی در کنار پسری راه بروم – البته در شهر نه در آلپ.
در حالی که تصویر من در اینه در حال لباس پوشیدن و در‌ آوردن به تناوب تکرار می‌شد، مردِ ساکت نگاه می‌کرد.
از مردِ ساکت پرسیدم «بگو کدام یکی از لباس‌ها برای راه رفتن در کنار یک پسر نوزده و یا بیست ساله عجیب به نظر می‌رسد؟» ولی البته او هیچ جوابی نداد.
با ناراحتی پرسیدم «نگاه کن، این یکی همین حالا از مد افتاده است، اینطور نیست؟» ولی مردِ ساکت همانطور ساکت ماند.
عصبی بودم چون که زمان بیرون رفتن نزدیک می شد و البته به این دلیل که تصویر من در آینه فارغ از هرچیزی که می‌پوشیدم دخترانه نمی شد.
عاقبت، در سن سی و چهار سالگی، با کلاهی پر از گل‌های مصنوعی، یک بلوز آستین پوفی و دامنی که کمرش تنگ بود بیرون رفتم. یک جور سبدی هم دستم بود که برای جمع‌اوری گیاه‌ها استفاده می‌شد. به دیدار با مرد جوانی که ممکن بود همین طور تصادفی در مسیر با هم برخورد کنیم امید بسته بودم.
مردی که بیش‌تر از یک سگ حرف نمی‌زد لباس‌هایی که من همین طور نامرتب رها کرده بودم، مرتب و آویزان کرد.

از داستان کوتاه دخترِ دیروز
نوشته تائکو تومیوکا به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس کاری جوانا کروز با عنوان بزرگ شدن (+)

No comments:

Post a Comment