Friday, October 30, 2015

اموال شخصی




می‌خواهم که بنویسمنه فقط چون احساس وظیفه می‌کنم، خودم هم دوست‌دارم که راجع به گذشته‌ام بنویسمگذشته من تجربه شخصی من است، می‌شود گفت جزء اموال شخصی من است و اگر این‌طور به آن نگاه کنیم جای افسوس دارد که نتوانم آن‌را به کسی دیگری قبل از این‌که بمیرم بسپارماین چیزیست که کم و بیش به آن فکر می‌کنمولی در نهایت ترجیح می‌دهم این تجربه را با خودم دفن کنم تا اینکه آن را به کسی بسپارم که توانایی درک آن را نداردحقیقتش این است که اگر تو نبودی، گذشته من همان چیزی باقی‌می‌ماند که بود و به تجربهٔ دست دوم کس دیگری بدل نمی‌شددر میان میلیون‌ها ژاپنی می‌خواهم فقط برای تو داستان گذشته‌ام را بگویمچون تو صادقیتو جدیتی بی‌شرمانه‌ برای درک چیزی واقعاً زنده از بطن وجودم نشان دادیتو آماده‌ای که قلب مرا بشکافی و از چشمه جوشان خونش بنوشیآن موقع هنوز زنده بودمنمی‌خواستم بمیرمبرای همین در برابر خواسته‌ی تو مقاومت کردم و برای آن چیزی که تقاضا کرده بودی  وعده روز دیگری را  دادمحالا قلبم را خواهم شکافت و خونش را روی تو خواهم ریختوقتی قلبم از حرکت ایستاد، راضی خواهم بود که سینه تو منزل زندگی جدیدی باشد.

 قسمتی از رمان کوکورو
نوشته سوسه‌کی ناتسومه به ترجمه ع.

Thursday, August 27, 2015

آینه



سه ساعت مانده بود. شیمامورا که در عین بی‌حوصلگی انگشت اشاره‌اش را خم و راست می‌کرد به دست چپش خیره شده‌بود. انگار فقط این دست از زنی که قرار بود ببیند، خاطره زنده و نزدیکی داشت. هر چه بیشتر تلاش می‌کرد چهره واضحی از زن به یاد آورد، حافظه‌اش بیشتر و بیشتر ناامیدش می‌کرد، زن بیشتر ناپدید می‌شد و چیزی برای چنگ زدن و نگه‌داشتن باقی نمی‌گذاشت. در میان این سرگشتگی فقط آن یک دست و به‌خصوص آن یک انگشت از تماس زن نم‌ناک بود و انگار که او را از دور به سمت زن می‌کشید. سرگشته از این شگفتی دست را به سمت صورتش آورد و بعد به سرعت خطی بر روی بخار روی شیشه کشید. چشم زن در برابرش شروع به حرکت کرد. از شگفتی به هیجان آمده بود. اما این فقط خیال بود و وقتی به خودش آمد دید که انعکاس پنجره دختر روبرویی است. هوای بیرون تاریک می‌شد، لامپ‌های قطار روشن شده بودند و پنجره‌ها را به آینه بدل کرده بودند. آینه  تا وقتی که او آن خط را بر روی آن کشید با بخار پوشیده شده‌بود.

 قسمتی از رمان سرزمین برفی 

نوشته کاواباتا یاسوناری به ترجمه ع.




Tuesday, July 7, 2015

کویر


معمولاً منظره بیرون پنجره را می‌شود با کلمات به همان شیوه‌ای که افکار خصوصی روزمره را از طریق حرف‌زدن مجسم و بیان می‌کنیم، مجسم کرد. کلمات‌مان به آنچه که حس و درک می‌‌کنیم معنی می‌بخشند و آهسته آهسته خودِ زبان است که لذت بخش می‌شود، بازی‌گوش می‌شود. از طریق زبان، حتی آن نگاه گذرا به آب دریاچه می‌تواند مثل منظره‌ای جادویی بدرخشد. اما مطمئناً هیچ احتمالی برای دست‌یابی به چنین لحظه‌ای برای ما وجود نداشت. وقتی حرف می‌زدم انگار که کلمات من در باتلاق شنی گیر می‌کردند و ناپدید می‌شدند. این مرد یک کویر زبانی بود.



از داستان ساختن امواج
نوشته تومیوکا تائه‌کو ترجمه ع.


پ.ن. عکس از اینجاست.

Saturday, June 27, 2015

امپراتوری کوچک



داخل خانه، در راهرویی که اتاق‌ها را به هم وصل می‌کرد، باد سردی وزید. حتی درون اتاق مادر در مرکز خانه هم وزید. اگر کسی می‌خواست با مادر صحبت کند صدای باد مزاحمش می‌شد. مادر احتمالاً می‌داند این اتاقی است که در آن خواهد مرد. خانواده کاتوسوتوشی هم احتمالاً می‌دانند. تنها چیزی که نمی‌دانند این است که چه زمانی این اتفاق خواهد افتاد. تا زمانی که آن اتفاق بیافتد، کاتسویوشی و خانواده‌اش به راه رفتن در داخل آن راهرویی که از اتاق مادر با تنها یک در کشویی جدا شده‌بود ادامه خواهند داد. دستشویی خواهند رفت، داخل آشپزخانه غذا خواهند خورد و طبقه بالا خواهد رفت. پسرک گریان بعد از دعوا با دوستش از آنجا خواهدگذشت. دخترک به اتاق خودش خواهدرفت. همه حمام خواهندکرد. همه در راهرو رفت‌وآمد خواهند کرد.
مادر فقط برای سه وعده روزانه بیرون می‌آید تا به بقیه در آشپزخانه ملحق شود. دیگران نمی‌دانند که باقی وقت‌ها را چگونه می‌گذراند نه در خاطرشان می‌مانند که گاهی اوقات داخل اتاقش سری بزنند. خواهر این بار آمده بود که شاید مادر را با خود ببرد و به نوبت خودش برای مدتی مراقبش باشد.
خواهر برای مادر جلبک دریایی بو داده و کیک اسفنجی می‌آورد که نرم است و خوردنش آسان. می‌داند که اگر مشخص کند این‌ چیزها را فقط ویژه مادر خریده‌است قدرش بیشتر دانسته‌می‌شود. تا همین سه چهار سال پیش مادر برای خواهر از سبک زندگی کاتسوتوشی و همسرش که با سبک زندگی خودش متفاوت بود، شکایت می‌کرد اما حالا دیگر توانی برای شکایت ندارد. آدم‌های خارج از اتاق مادر او را کاملاً به حال سرنوشتش رها نمی‌کنند. در عوض به نظر می‌رسد که با مهربانی مراقب او هستند. حتی وقتی مادر دیگر نتواند راه برود و شروع کند به غداخوردن و مدفوع کردن در رختخواب، رهایش نخواهند کرد تا به حال خود بمیرد، همسر کاتسوتوشی همیشه می‌گوید که او مراقب مادر شوهرش خواهد بود. با این حال معلوم نیست که آیا مادر تک‌تک آن لحظه‌ها تا دم مرگ را به عنوان سال‌های زندگی خود در نظر می‌گیرد.


[...] مادر در اتاق خودش حکم‌رانی کرد. دنیایش بود. آنجا، او مطمئناً هنوز زنده بود. اگر همه دنیای بیرون در هم می‌شکست، او مطمئناً به زندگی ادامه می‌داد. انسانی پیر، با پلک‌های افتاده و موهایی نازک، شبیه ترکیبی از خاکستری و قهوه‌ای، هنوز همان‌جا بود. با صدا نفس می‌کشید، نه آرام مثل یکگیاه.


از داستان کوتاه روز مرگِ عزیز 
نوشته تامیوکا تائه‌کو به ترجمه ع

پ.ن. عکس از ایهارا میوکو است.



Sunday, May 3, 2015

درک



مرد با ظاهری جدی جواب داد «برای یه زن باید سخت باشه که شغل داشته باشه، مگر اینکه شوهرت درک کنهبه محض این‌که عبارت «شوهرت درک کنه» را شنیدم، تلاش کردم یادم برود چه گفته است. همسر باید دقیقاً چه چیزی را درک می‌کرد؟ هر وقت که زنان ژاپنی به همدیگر می‌گفتند «تو خیلی خوش‌شانسی که شوهرت درک می کنه»، این حرف هم مثل خیلی کلیشه‌های دیگر به نظرم خیلی خالی می‌رسید. ولی مطمئنم که اگر به گوینده آن، به آدمی که همین‌طور بدون فکر این‌جور حرف‌ها از دهانش خارج می‌شود، رو کنم و بگویم که چقدر حرفش بی‌معناست، اصلاً نمی‌فهمد که راجع به چه چیزی حرف می‌زنمزیاد جنبه‌ی این‌طور حرف‌های پیش‌پا افتاده را ندارم برای همین وقتی مرد گفت «شوهرت درک کنه» اینقدر مشغول حرف زدن بودم تا نشان ندهم چقدر ناراحت شده‌ام که کلاً گیج و ویج شدم.

از داستان ساختن امواج
نوشته تامیوکا تائه‌کو ترجمه ع.


پ.ن.: عکس، ژاندارک اثر جو مک‌نالی از مجموعه افسانه‌ها

Sunday, March 29, 2015

شب بخیر




پول کافی برای تلفن نداشتیم، برای همین وقتی می‌خواستیم با هم تماس بگیریم، تلگراف می‌فرستادیم. بعضی وقتها درباره چیزهای مهم؛ «تمرین عروسی در کلیسا، شنبه هفته آینده، ۱۰ صبح» یا «هر چه زودتر برای تغییر آدرس اقدام کن»؛ ولی بقیه چیزهای ساده‌ای بود. یکی بود که فقط دو حرف بود «شب بخیراین یکی دقیقاً وقتی که مشغول رفتن به رختخواب بودم رسید برای همین خیلی مزه داد. با پیژامه در نور کم‌‌جان درگاه ورودی ایستاده بودم، آن دو کلمه را باید که پنجاه باری خوانده باشم. هر کدام از حروف‌اش انگار در ذهنم غرق می‌شد.


از داستان کوتاه کافه‌تریا در عصر و استخر در باران

نوشته یوکو اوگاوا به ترجمه ع



Sunday, March 1, 2015

لبه تنهایی

حالا یک ماهی از وقتی که من و دخترم با هم زندگی می‌کنیم می‌گذرد، همسرم و پدر دخترم، فوجینو چیزی از این زندگی نمی‌داند و من هم چیزی برایش نگفته‌ام، البته نه اینکه چیز خاصی هم برای گفتن باشد. ولی همین صرف بی‌اتفاقی‌ زندگی‌، مرا از روزهای پیش رو می‌ترساند. در ذهنم جسم شکننده، بی‌شکل و شفافی را تصور می‌کردم که قاعدتا باید در هم بشکند ولی به هر دلیلی نمی‌شود. در عوض ریشه‌هایش را گسترش می‌دهد و جوانه‌های جدید در می‌آوردبیشتر از آنکه تمایل داشته باشم دوباره همسر فوجینو باشم،‌کم‌کم به این موهبت شکننده جدید که تنها برای من قابل دیدن بود جذب می‌شوم. فوجینو هنوز با من طوری حرف می‌نزد که شوهر با همسرش که فقط باعث می‌شد معذب شوم. فکر می‌کردم اگر به گوش دادن به صدای او که حالا دور و  تهی بود ادامه دهم بالاخره زمانی مرا به طور کامل از زندگی‌اش کنار خواهد گذاشت.


از داستان کوتاه لبه‌ی آب
نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.


Saturday, February 21, 2015

بودا


تاکاکو مرد. اکتبر ۱۹۷۴، وقتی چهل و پنج سالش بود. علت مرگ سرطان جگر یا لوزالمعده به خاطر عوارض ناشی از بمب اتم بود. بعضی‌ها می‌گفتند که کالبدشکافی نشان‌داده که لوزالمعده‌اش مثل باقالی شده بوده.
از تاکوکو امسال در مراسم سالگرد بمب در برج یادبود در پارک صلح تجلیل به عمل آمد. نامش در کنار نام هزار قربانی دیگری که از مریضی ناشی از تشعشعات بمب در سال گذشته جان باختند روی تخت سنگی حک شد.
با تاکاکو در کارخانه‌ای در اوراکامی، جایی که برای کارِ دانش‌اموزان در نظرگرفته‌شده بود، آشنا شدم. کارخانه از پارک صلح که حالا تاکاکو در آن تجلیل‌شده و پانصدمتر آن‌طرف‌تر از مرکز واقعه بود، حتی یک کیلومتر هم فاصله نداشت. آنجا تقریباً همه مردم شهر به آنی مردند.
در ۹ اوت ، روزی که بمب آمد، من و تاکاکو سراسیمه از منطقه دور می‌شدیم. نگران بودم که اگر که باز تاکاکو به همان مکانی برگردانده شود که با مشقت و درد فراوان موفق‌شده بود از آن فرار کند، دیگر نتواند به مقام بودا برسد؛ ولی شاید او که فقط به سادگی در آرامش آرمیده بود بدون اینکه به هیچ‌چیزی فکر کند.


از داستان کوتاه ماسک بدون نام
نوشته هایاشی کیوکو ترجمه ع.

Sunday, January 18, 2015

زن


زن به صدای مرد گوش می‌داد و به تصویرش در چشمه‌ای زلال نگاه می‌کرد. بعد می‌دید که نیمی از چهره‌اش چون مادری مهربان لبخند می‌زند درحالی‌که نیم دیگر از خشمی شیطانی می‌لرزد. خون از نیمی از دهان‌اش که گوشت مرد را از هم می‌درد و می‌خورد چکه می‌کند. نیمه دیگرِ لب‌هایش مرد را نوازش می‌کنند که بدن‌اش را در سایه یکی از سینه‌های زن چون بچه‌ای در خود جمع کرده و شیر می‌مکد.

قسمتی از داستان کوتاه جادوگر کوهی 
نوشته اُبا میناکو به ترجمه س.