Sunday, March 1, 2015

لبه تنهایی

حالا یک ماهی از وقتی که من و دخترم با هم زندگی می‌کنیم می‌گذرد، همسرم و پدر دخترم، فوجینو چیزی از این زندگی نمی‌داند و من هم چیزی برایش نگفته‌ام، البته نه اینکه چیز خاصی هم برای گفتن باشد. ولی همین صرف بی‌اتفاقی‌ زندگی‌، مرا از روزهای پیش رو می‌ترساند. در ذهنم جسم شکننده، بی‌شکل و شفافی را تصور می‌کردم که قاعدتا باید در هم بشکند ولی به هر دلیلی نمی‌شود. در عوض ریشه‌هایش را گسترش می‌دهد و جوانه‌های جدید در می‌آوردبیشتر از آنکه تمایل داشته باشم دوباره همسر فوجینو باشم،‌کم‌کم به این موهبت شکننده جدید که تنها برای من قابل دیدن بود جذب می‌شوم. فوجینو هنوز با من طوری حرف می‌نزد که شوهر با همسرش که فقط باعث می‌شد معذب شوم. فکر می‌کردم اگر به گوش دادن به صدای او که حالا دور و  تهی بود ادامه دهم بالاخره زمانی مرا به طور کامل از زندگی‌اش کنار خواهد گذاشت.


از داستان کوتاه لبه‌ی آب
نوشته تسوشیما یوکو به ترجمه ع.


No comments:

Post a Comment