Showing posts with label آبه کوبو. Show all posts
Showing posts with label آبه کوبو. Show all posts

Wednesday, July 9, 2014

رسید



در هر صورت، خوشبختانه آدمیزاد دیگر به طور ناگریز در معرض خطر مرگ نیستآدم دیگر لازم نیست بترسد حتی در زمستان؛ موفق شده که هوس‌های موسمی برای همخوابگی را رها کندبا این حال وقتی که مبارزه به پایان می‌رسد سلاح‌ها مایه دردسرندنظم برقرار شده بود و توانایی کنترل سکس و نیروی انسانی به جای طبیعت دیگر در اختیار آدم بودبرای همین رابطه جنسی مثل بلیط اتوبوس شدباید که در هر بار استفاده سوراخ می‌شدالبته که باید مراقب می‌بودید که ببینید بلیط اصل باشدولی این مراقبت کردن به شدت طاقت‌فرساست؛ دقیقاً مثل پیچیدگی نظمهر گونه سندی – قرارداد، گواهی‌نامه، شناسه، کارت، کارت عضویت، توصیه‌نامه، نوشته، اجاره‌نامه، گواهی موقت، موافقت‌نامه، گواهی درآمد، رسید، حتی شجره‌نامههرگونه کاغذ قابل دسترسی باید بررسی شود.
به لطف این‌همه مراقبت، همخوابگی زیر توده‌ای از رسیدها مثل یک کرم دفن شده‌استالبته فکر کنم که اگر این راضی کننده بود مشکلی نبوداما آیا با همه این‌ها این پایان کار رسیدها بود؟ آیا چیز دیگری نبود که فراموش کرده‌بودیم تا آشکار کنیم؟ زن و مرد، هر دو اسیر یک حسادت پنهانی هستند، همیشه مشکوک‌اند که طرف دیگر چیزی را ناگفته باقی گذاشته باشدبرای نشان‌دادن صداقت‌شان مجبورند که همیشه سند جدیدی صادر کنندهیچ‌کس نمی‌داند که چه زمانی قرار است که این ماجرا متوقف شود،انگار که سندها بی‌‌انتها باشند.




قسمتی از رمان زن در ریگ روان
نوشته  آبه کوبو به ترجمه ع


 پ.ن.: عکس از فیلم زن در ریگ روان ساخته تشیگاهارا هیروشی


Wednesday, January 1, 2014

پیله قرمز



آفتاب شروع به غروب می‌کرد. این زمانی است که آدم‌ها به سمت خانه به آشیانه‌شان سرازیر می شوند، ولی من که آشیانه‌ای ندارم که به آن بازگردم. به آرامی به راه‌رفتن در راه باریک میان خانه‌ها ادامه دادم. اگرچه تعداد زیادی خانه در کنار هم در خیابان ردیف شده‌اند، پس چرا یکی از آنها برای من نیست؟ فکر کردم و همین سوال را برای بار صدم پیش خودم تکرار کردم.
وقتی که به دیرک سیم تلفن می شاشم، گاهی اوقات یک تکه طناب از آن آویزان است و می‌خواهم که خودن را با آن دار بزنم. طناب از گوشه چشمش به گردنم نگاه می‌کند و می‌گویدبیا استراحت کن برادر». من هم می‌خواهم که استراحت کنم، ولی نمی توانم. من برادرِ طناب نیستم و علاوه بر آن هنوز نمی‌توانم درک کنم که چرا خانه ندارم.
هر روز، شب می‌رسد. وقتی که شب می‌رسد، شما باید استراحت کنید. خانه‌ها برای همین هستند که درون‌شان استراحت کنید.
ناگهان، ایده‌ای به مغزم رسید. شاید که من اشتباه بزرگی در فکرم می‌کنم. شاید مسئله این نیست که خانه‌ای ندارم، بلکه آن را فراموش کرده‌ام. درست است، شاید این باشد. برای مثال، جلوی این خانه‌ای که اتفاقا از برابرش در حال گذر هستم می‌ایستم. شاید که این خانه من باشد؟ البته در مقایسه با خانه‌های دیگر، این خانه هیچ چیز ویژگی خاصی ندارد که این احتمال را از خود ساطع کند، ولی این را می‌شود راجع به هر خانه‌ای گفت. خلاف حقیقت نیست که اینجا ممکن است خانه من باشد. احساس شجاعت می‌کنم. خوب، بگذار در بزنیم.
خوش شانسم. صورت خندان زن از میان پنجره نیمه‌باز نمایان است. به نظر مهربان می‌آید. نسیم امید از کنار قلب گذر می‌کند. قلبم پرچمی می‌شود که به پهنا گسترش می‌یابد و در باد بال می‌گشاید. من هم مثل یک آقا تبسمی می‌کنم و می‌گویم:
«ببخشید، ولی آیا بر حسب اتفاق این خانه من نیست؟»
صورت زن ناگهان در هم فرو می‌رود. «چی؟ شما کی هستید؟»
در حال توضیح دادن ناگهان می‌ایستم. نمی‌دانم چه چیزی را باید توضیح بدهم. چطور می‌تواتم این را توضیح بدهم که مسئله این نیست که من چه کسی هستم؟ با کمی ناامیدی می‌گویم:
«اگر شما فکر می‌کنید که اینجا خانه من نیست، ممکن است لطفا به من ثابت کنید؟»
«خدای من … ». صورت زن هراسناک می‌شود. این عصبانیم می‌کند.
«اگر شما هیچ مدرکی ندارید برای من مشکلی ندارد که فکر کنم اینجا مال من است
«ولی اینجا خانه من است»
«چه ربطی دارد؟ فقط به خاطر اینکه شما می‌گویید اینجا مال شماست دلیل ندارد که مال من نباشد، این طور نیست؟»
در عوض جواب دادن، زن صورتش را به سمت دیوار برمی‌گرداند و پنجره را می‌بندد. این چهره واقعی زن خندان است. همیشه همین تغییر است که این منطق غیرقابل فهم را آشکار می‌کند که، چون که یک چیز متعلق به دیگری است، متعلق به من نیست.
اما، چرا... چرا همه چیز به کس دیگری تعلق دارد نه به من؟ حداقل اگر متعلق من نیست، ممکن نیست که یک چیزی وجود داشته باشد که متعلق به هیچ‌کس نباشد؟
گاهی وقت‌ها توهم دارم، که لوله‌های بتونی در کارگاه‌های ساختمانی یا در محوطه‌های انباری خانه من است. ولی آنها همین حالا هم در راه تعلق به کس دیگری هستند. چون که آنها متعلق به کس دیگری می‌شوند، بدون هیچ‌گونه توجهی به آرزوها و علایق من به آنها ناپدید می‌شوند. یا اینکه به چیز دیگری تبدیل می‌شوند که مشخصا خانه من نیست.
خوب پس، نیمکت‌های پارک چطور؟ البته آنها مشکلی ندارند. اگر که آنها واقعا خانه من بودند و اگر که او نمی‌آمد و با چوب‌دستی‌اش دنبال من نمی‌کرد... مطمئنا آنها متعلق به همه هستند، نه هیچ‌کس. ولی او گفت:
«هی تو، بلند شو. این صندلی متعلق به همه است. متعلق به هیچ‌کس نیست، کمتر از همه به تو. پاشو، تکان بخور. اگر که دوست‌نداری می‌توانی شب را در زیرزمین قرار گاه پلیس حبس باشی. اگر هر جای دیگری بمانی، فرقی نمی‌کند کجا، قانون شکنی کرده‌ای
یک یهودی سرگردان – این چیزی است که منم؟
آفتاب غروب می‌کند. به راه رفتن ادامه می‌دهم.
یک خانه … خانه‌هایی که ناپدید نمی‌شوند، به چیز دیگری تبدیل می‌شوند که روی زمین می‌ماند و تکان نمی‌خورد. در میان آنها شکافی است که دائم در حال تغییر است، هیچ قیافه مشخصی ندارد که ثابت بماند … خیابان. در روزهای بارانی مثل قلم پر از رنگ است، در روزهای برفی فقط به اندازه پهنای اثر لاستیک چرخ است، در روزهای برفی مثل نوار نقاله می‌رود. به راه رفتن ادامه می‌دهم. نمی‌توانم بفهمم که چرا خانه ندارم، برای همین حتی نمی‌توانم خودم را دار بزنم.
هی، چه‌کسی زانوی مرا نگه داشته‌است؟ اگر طناب برای دار زدن است، خیلی هیجان زده نشو، این قدر عجله نکن. ولی این آن نیست. رشته چسبان ابریشمی‌است. وقتی که می‌گیرم و می‌کشمش، انتهایش بین رویه و پاشنه کفشم‌است. همین طور بلند‌تر و بلند‌تر می شود، یک حالت لزجی دارد. عجیب است. کنجکاوی‌ام باعث می‌شود که بیشتر بکشمش. بعد چیز عجیب‌تری اتفاق می‌افتد. به آرامی در برگرفته می‌شوم. نمی‌تواتم صاف روی زمین بایستم. آیا محور زمین چرخیده‌است یا نیروی جاذبه جهتش تغییر کرده است؟
تالاپ. کفشم افتاد و به زمین خورد. حالا می‌فهمم که چه اتفاقی در حال افتادن است. محور زمین نچرخیده است، یکی از پاهایم کوچک‌تر شده. همانطور که رشته را می‌کشم، پایم کوتاه‌تر و کوتاه‌تر می‌شود. مثل آرنج یک کت فرسوده معلوم می‌شود، پایم از هم باز می‌شود. این پای رو به اضمحلال من است که رشته‌ای مثل الیاف خیار چنبر از آن بیرون می‌آید.
یک قدم دیگر هم نمی‌توانم بردارم. نمی‌دانم که باید چه کار کنم. به ایستادن ادامه می‌دهم. نمی‌دانم با دستانم چه کنم، پاهایم هم که به رشته‌های ابریشمی تبدیل شده‌اند خودبخود شروع به حرکت می کنند. به آرامی شروع به خزیدن می‌کنند. سرانگشتانم، بدون هیچ کمکی از دستانم از هم باز می‌شوند و همچون ماری شروع به در هم گرفتن من می کنند. وقتی که پای چپم کاملا از هم باز می‌شود، رشته به طوری کاملا طبیعی به پای راستم تغییر می‌کند. در مدت زمان کوتاهی رشته تمام بدن من را دریک کیسه در برگرفته‌است. حتی بعد از آن‌هم نمی‌ایستد و از ران تا سینه، از سینه تا شانه‌ها از هم باز می‌شود و همین طور که از هم باز می‌شود استقامت کیسه بیشتر می‌شود. در نهایت من دیگر نیستم.
بعد از آن، چیزی که ماند یک پیله خالی بزرگ بود.
آه، در نهایت حداقل الان می‌توانم استراحت کنم. خورشید عصرگاهی پیله را قرمز رنگ می‌کند. آخر سر این مطمئناً خانه من است، که هیچ‌کسی نمی تواند من را بیرون آن نگه دارد. تنها مسئله این است، حالا که خانه‌ای دارم هیچ «منی» باقی نمانده که به آن باز گردد.
در داخل پیله، زمان ایستاد. بیرون تاریک ولی در داخل پیله همیشه عصر است.پیله از نور غروب از درون به قرمزی می‌درخشد. این اتفاق عجیب حتما باید چشم مامور پلیس تیزبین را می‌گرفت. مرا دید، پیله را، افتاده بین نوارهای خط عابر پیاده. اول عصبانی بود، ولی بعد فکرش را به خاطر این یافته عجیب عوض‌کرد، مرا در جیبش گذاشت. بعد از چرخیدن در اطراف برای مدتی، به اسباب بازی کودک‌اش تبدیل شدم.

داستان کوتاه پیله قرمز

نوشته آبه کوبو  به ترجمه ع.

پ.ن.:آبه کوبو از مهمتزین سردمداران ادبیات ژاپن پس از جنگ جهانی دوم استپس از جنگ به دلیل مشکلات فراوان ژاپن بخصوص بمباران‌های اتمی بیشتر نوشته‌ها ازسبک های واقع‌گرایانه پیشین تغییر جهت داد و جریان‌هایی مانند سورئالیستی که آبه از سردمداران آن بود شدت گرفتآبه علاوه بر سبک ادبی خاصش نظرات و انتقادات رادیکال سیاسی هم داشت که در مجموع موقعیت ویژه‌ای در ادبیات ژاپن و دنیا برای او ایجاد کرد. «زن در ریگ روان» و «صورت دیگری» مهمهترین داستان‌های بلند آبه هستند که بارها به زبان‌های مختلف ترجمه و چاپ شده‌اند. داستان کوتاه پیله قرمز با همه کوتاهی‌اش هم ویژگی‌های روایی و هم انتقادی آبه را به خوبی به تصویر می‌کشد.