Sunday, August 28, 2016

خاطره




زیباییش دلیلی داردرازی دارد که نمی‌تواند به کسی بگوید و همین رازست که او را زیبا می‌کند.
مادر نداردمادرش وقتی خیلی جوان بود مُرد و پدرش او را بزرگ کردپدرش حالا خانواده جدیدی داردپانزده سالش که شد، پدرش دوباره ازدواج کردمی‌دانست که پدرش این زن جدید را حتی زمانی که مادرش زنده بوده ، می‌دیده‌استاما هیچ‌وقت پدرش را سرزنش نکردگفت «نگران من نباش، من فقط می‌خوام تو خوشحال باشی.» پدرش خانه را ترک کرد و دیگر سراغی از او نگرفت.
زن جوان زیبایی شد، مدل شدلباس‌های گوناگون می‌پوشید، می‌خندید، به دوردست خیره می‌شد و برای مردم بوسه می‌فرستادعکسش روی جلد مجله‌ها و بیلبیوردهای بالای مغازه‌ها بود و بسیاری از مردم او را می‌شناختندممکن بود نامش را ندانند ولی صورتش را دیده بودندبه لطف زرق و برق کسب و کارش و حسن جمالش، مردم اطرافش جمع می‌شدندمرد و زن، آدم‌های پول‌دار و آن‌هایی که پول زیادی نداشتندمی‌آمدند و بعد دوباره می رفتند، انگار که از او فرار می‌کردنددر نهایت زیبایی او آن‌ها را می‌ترساند.
نگاهش مسحور و یا تحریک‌ نمی‌کردوقتی آدم‌ها در چشمانش نگاه می‌کردند حس می‌کردند ورای او را می‌بینند، انگار غافلگیر و به درون نوعی بدبختی بزرگی کشیده می‌شوندو برای همین می‌رفتند، به آرامی بدون هیچ توضیحیتنها کسانی می‌ماندند که چیزی حس نمی‌کردند، مردان بی‌حس، زنان بی‌حسکسی را نداشت که دوست خطابش کندنمی‌دانست که چرا آدم‌های بی‌احساس احاطه‌اش کرده‌اند ولی این را نشانه مثبتی می‌گرفتبا خودش فکر می‌کرد که اگر من با آدم‌هایی احاطه شده‌ام که دوستانم نیستند مجبور نیستم به کسی رازم را بگویم.
فقط یک بار عاشق شد و رازش را به عاشقش گفت.


«وقتی که بچه بودم مادرم در دریاچه مُردوقتی داخل جنگل دویده بودم تا توپم را بیارم، دیدمشدیدمش که بیشتر و بیشتر به درون دریاچه می‌رفتصدایش کردم و او برگشتآب به سینه‌اش رسیده بود که به من لبخند زد و دستی تکان دادگفت «خداحافظ، مادر دیگر می‌رود»
عاشقش پرسید «چرا؟»
«چرا؟ نمی‌دونمشاید چون پدرم معشوقی داشتاما اگر موضوع این هم نبود فکر کنم مادرم تنها بود
«خب بعدش تو چه کردی؟»
«نگاه کردمآنجا ایستادم و نگاه کردم تا موهایش به آرامی زیر سطح آب رفتندویدم که کمک بیاورم
«شوکه شده بودی؟»
«نه»
از دیدن او خیلی غمگین بودی؟ »
«نه»
«به نظرت زیبا بود؟»
«بله، نمی‌توانستم از آن چشم بردارم
عاشقش گفت: «باید هر چه زودتر این را فراموش کنیمادرت تصمیم گرفته بود که خودش را بکشداما در هر صورتی یک بچه چه کار می‌‌توانست بکنداین‌طور نبوده که تو او رو به حال خودش بذاری که بمیره 
این چیزی بود که عاشقش گفت ولی با این حال او هم ترکش کردیواشکی رفت، انگار که از دستش فرار کنداحتمالاً بعد از اینکه رازش را گفت زیبایش را در چشم او از دست دادبه دنبالش نرفت، گریه هم نکرد ولی افسوس خورد که چرا رازش را به او گفته استحتی با پدرش هم راجع به این صحبت نکرده بود. «هیچ وقت نمی خواستم آن لحظه، لحظه‌ای که برای خود من بود را با مردی تقسیم کنم که بالاخره می‌گذاشت و می‌رفتاگر چنین کنم مادرم در میان دریاچه ایستاده و نه فقط برای من بلکه برای او هم دست تکان می‌دهددرست مثل من، او هم این را دوباره و دوباره می‌بیندفکرش هم تهوع‌آور استحتماً حال مادر را هم به هم می‌زد.


با من راجع به هر چیزی به‌جز رازشصحبت می‌کنداز زمانی که جوان بود من محرم راز و تنها کسی بودم که او بهش اعتماد داشتاما چطورمن راز ش را می‌دانم اگر او هیچ‌وقت راجع به آن صحبت نکرده است؟ خب برای این که من وقتی اتفاق می‌افتاد آنجا بودمآن روز من با مادرش چند کلامی صحبت کردم و بعد از هم جدا شدیمشنیدم که دخترش صدایش می‌کرددخترش با صدایی شبیه به جیغ می‌گفت «مامان، کلاهم افتاد، برو برام بیارش.» او به درون دریاچه رفت تا کلاه دخترش را بیاورداحتمالا پایش به چیزی گیر کرده بوددستش را تکان نمی‌داد، درخواست کمک می‌کرددخترش به سادگی ایستاد و مادرش را که زیر آب می‌رفت تماشا کردمن هم ایستادم و تماشا کردم.
برای همین من هم شریک راز او هستم و این مرا هم زیبا می‌کندکاری می‌کند که او و من به راستی مادر و دختر باشیماو نمی‌داند ولی من می‌دانم.




داستان کوتاه خاطره
نوشته کاکوتا میتسویو  ترجمه ع.


Tuesday, August 9, 2016

حماقت




خلبان شوکه بود که چنین ساختمان بزرگی را در برابرش پدیدار شده بود اما بلافاصله فکری از سرش گذشت. صبر کن، این که بالا نیست، پایینه. دارم با مغز به زمین می‌خورم. انگار که تصادف برای کس دیگری اتفاق می‌افتاد. اصلاً زمانی برای واکنش نداشت با این حال انگار که جریان زمان کند شده بود. احتمالاً چیزی کمتر از یک ثانیه تا برخورد مانده بود اما سیل کلمات از ذهنش گذر کرد. شبیه کارخانه اسلحه‌سازیه. واقعاً ممکنه اینجا کارخانه نظامی باشه؟ مطمئنم که وقتی که خلبان‌های کامیکازه‌ی ژاپنی سال‌ها پیش به سمت مرگ‌شون شیرجه می‌زدند، زمان برای اون‌ها هم آهسته می‌شد. اما این فقط یک اتفاقه. من که تروریست یا از این چیزها نیستم که بخوام خودم رو منفجر کنم. یه گنجشک رفت تو موتور و پروانه ایستاد. همش همین. عجب راه احمقانه‌ای برای مردن. کاش هیچ‌وقت به ارتش ملحق نمی‌شدم. باید توی بیمارستان می‌موندم و بقیه عمرم رو همون‌جا می‌موندم. خب ریه‌هام مشکل دار بود ولی چه عیبی داشت؟ می‌خواستم کارهای مردونه بکنم و حالا اینجام، توی یه مجمع‌الجزایر احمقانه توی آسیا که هیچ ربطی هم به من نداره و به سمت مرگ روی سقف یه کارخونه شیرجه می‌رم. اینقدر احمقانه است که حتی نمی‌تونم بهش بخندم. عجب شیوه احمقانه‌ای برای مردن

قسمتی از داستان کوتاه ساحلِ دور دست
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع.