Sunday, November 23, 2014

روشنایی سوخته


«من هیچ‌وقت به خاطر دوست داشتن طعم توتون سیگار نکشیدم». گنجی جوابش را مثل تف کوتاهی پرت کرد انگار که بخواهد گون‌بای را تحریک کند. در عوض گون‌بای هم با چنان حالتی به او خیره شد که انگار بگوید «این دیگر چه‌جور دلیلی است».
«سیگار می‌کشم چون دوست دارم کبریت روشن کنم»
اتاق ساکت بود.
«وقتی که کبریت روشن می‌کنی، اول شعله می‌کشد، بعد شعله کم‌کم به آرامی در امتداد چوب کبریت پیش می‌رود. ولی مسئله این است که شعله بی‌نهایت فرمِ نمایش دارد»
«هان، نمایش؟»
«بعد چوب به‌خاطر سوختن شروع به درخشیدن می‌کند. بعد خودش را کنترل می‌کند و ذره‌ذره متلاشی می‌شود. این تصویریست که نمی‌توانم از دیدنش سیر شوم
«گفتی تصویر؟»
«اون قسمتی از کبریت که توی دستت نگه‌می‌داری سفید می‌ماند و فقط در آخر ماجراست که سیاه می‌شود. حس می‌کنم که این به ما چیزی می‌گوید. اگر که به آرامی قسمت نسوخته را توی جاسیگاری بگذاری، یک چوب کبریت کامل داری که ته زیرسیگاری چسبیده است: رنگ و شکلش ممکن است عوض شده باشد ولی انگار که اجزا می‌خواهند که دوباره خودشان را کنار هم نگه‌دارند... این هم خودش تصویر حیرت انگیزی است
«خوب، چیزی که تو الان می‌گویی گنجی، یعنی اینکه تو سیگار می‌کشیدی تا چوب کبریت را ببینی؟»
«بله، این دقیقا چیزی است که می‌گویم»

قسمتی از داستان کوتاه یومیکو از مجموعه پاره‌های توکیو

نوشته موراماسو تومامی به ترجمه ع