سه
ساعت مانده بود.
شیمامورا که در عین بیحوصلگی انگشت
اشارهاش را خم و راست میکرد به دست
چپش خیره شدهبود.
انگار
فقط این دست از زنی که قرار بود ببیند،
خاطره زنده و نزدیکی داشت.
هر
چه بیشتر تلاش میکرد چهره واضحی از زن به
یاد آورد، حافظهاش بیشتر و بیشتر ناامیدش میکرد،
زن بیشتر ناپدید میشد و چیزی برای چنگ
زدن و نگهداشتن باقی نمیگذاشت.
در
میان این سرگشتگی فقط آن یک دست و بهخصوص
آن یک انگشت از تماس زن نمناک بود و انگار
که او را از دور به سمت زن میکشید.
سرگشته
از این شگفتی دست را به سمت صورتش آورد و
بعد به سرعت خطی بر روی بخار روی شیشه
کشید.
چشم
زن در برابرش شروع به حرکت کرد.
از
شگفتی به هیجان آمده بود.
اما
این فقط خیال بود و وقتی به خودش آمد دید
که انعکاس پنجره دختر روبرویی است.
هوای
بیرون تاریک میشد، لامپهای قطار روشن
شده بودند و پنجرهها را به آینه بدل کرده
بودند.
آینه تا وقتی که او آن
خط را بر روی آن کشید با بخار پوشیده شدهبود.
قسمتی
از رمان سرزمین
برفی
نوشته کاواباتا
یاسوناری به
ترجمه ع.