Sunday, March 29, 2015

شب بخیر




پول کافی برای تلفن نداشتیم، برای همین وقتی می‌خواستیم با هم تماس بگیریم، تلگراف می‌فرستادیم. بعضی وقتها درباره چیزهای مهم؛ «تمرین عروسی در کلیسا، شنبه هفته آینده، ۱۰ صبح» یا «هر چه زودتر برای تغییر آدرس اقدام کن»؛ ولی بقیه چیزهای ساده‌ای بود. یکی بود که فقط دو حرف بود «شب بخیراین یکی دقیقاً وقتی که مشغول رفتن به رختخواب بودم رسید برای همین خیلی مزه داد. با پیژامه در نور کم‌‌جان درگاه ورودی ایستاده بودم، آن دو کلمه را باید که پنجاه باری خوانده باشم. هر کدام از حروف‌اش انگار در ذهنم غرق می‌شد.


از داستان کوتاه کافه‌تریا در عصر و استخر در باران

نوشته یوکو اوگاوا به ترجمه ع



No comments:

Post a Comment