زن به صدای مرد
گوش میداد و به تصویرش در چشمهای زلال
نگاه میکرد. بعد
میدید که نیمی از چهرهاش چون مادری
مهربان لبخند میزند درحالیکه نیم دیگر
از خشمی شیطانی میلرزد.
خون از نیمی
از دهاناش که گوشت مرد را از هم میدرد
و میخورد چکه میکند.
نیمه دیگرِ لبهایش مرد را نوازش میکنند که بدناش
را در سایه یکی از سینههای زن چون بچهای
در خود جمع کرده و شیر میمکد.
قسمتی از داستان کوتاه جادوگر کوهی
نوشته اُبا میناکو به ترجمه س.
No comments:
Post a Comment