Friday, September 12, 2014

یک، دو، سه، چهار



زن، مرد را دوست داشتمرد هم او را دوست داشتولی از بزدلی‌شان هیچ‌کدام احساساتش را برای دیگری آشکار نکرده بود.
بعد از آن، مرد با زن دیگری هم رابطه داشت؛ بگذار سه خطابش‌ کنیمزن کمی احساس خصومت کرد برای همین او هم رابطه‌ای با مرد دیگری را شروع کرد؛ بگذار مرد جدید را چهار نام بگذاریممرد به سرعت حسودی کرد و تلاش کرد که زن را از چهار بدزددهیچ شکی در این حقیقت نبود که نهایت خواسته زندگی زن بودن با مرد بود، اما با این حال در آن زمان با شادمانی  ـ یا شاید با ناراحتی – به چهار علاقه داشتاتفاق خوشایند – یا ناخوشایند بعدی، گیرکردن مرد در احساساتش بود، اگر موقعیت‌اش پیش‌می‌آمد دیگر به راحتی نمی‌توانست رابطه‌اش با سه را قطع کند.  گاهی اوقات که مرد پیش سه بود به زن فکر می‌کرد، و هر از گاهی که زن با چهار مسافرت می‌کرد به صداهای مبهم نا‌آشنا گوش می‌کرد و به یاد مرد می‌افتاد.

قسمتی از داستان کوتاه پوسته‌ها

نوشته آکوتاگاوا ریونوسکه به ترجمه ع.



No comments:

Post a Comment