اوکادا به دستهایش هم نگاه کرد، به دستهای زیبایی
که به خوبی میشناخت.
چندسالی
از زمانی که با آن گوشتهای لذیذ بازی
میکرد میگذشت:
آن دستها را همچون گِل در دستانش فشار میداد، آنها
را همچون گرمکن در جیبهایش، در دهانش،
زیر بغلش یا زیر چانهاش میگذاشت.
ولی
همانطور که او پیوسته پیر میشد،
دستهای اسرارآمیز آگوری هر روز جوانتر
میشدند. وقتی
که آگوری فقط چهارده سالش بود آنها به نظر
زرد، خشکشده و چروکیده میرسیدند، اما
حالا در هفدهسالگی پوستشان سفید و نرم
بود ولی آنقدر صاف و صیقلی بود که فکر
میکردی حتی در سردترین روزها هم روغن،
حلقهطلایش را مکدر میکند.
دستهای
کوچک بچهگانه، نرم ولطیف مثل یک کودک و
آب دار مثل یک فاحشه – چقدر تر و تازه و
جوان بودند، همیشه بدون هیچ آرام و قراری
در جستجوی لذت. ولی
چرا سلامتی او به این وضع افتاده بود؟ حتی
نگاهکردن به آن دستها باعث میشد که
به همه چیزهایی که او را تحریک میکرد
فکر کند، به همه آن چیزهایی که در آن اتاقهای
مخفی که آنها همدیگر را ملاقات کرده بودند
گذشته بود و برای همین سرش از این انگیزههای
احتمالی درد بگیرد.
همین
طور که چشمهایش بر روی آنها ثابت نگهداشته
بود، شروع کرد به بقیه بدن آگوری فکر کردن. همان جا
در روز روشن، در وسط شلوغی جمعیت شانههای
لختاش را دید..
سینههایش
… شکمش … کمرش … پاهایش ...
یکی یکی
همه قسمتهای بدنش در برابر چشمان او با
وضوحی عجیب و غریب به شکل مواجی شروع به
پرواز کرد و بعد حس کرد که زیر بدن شصت
کیلویی آگوری له شده است.
قسمتی
از داستان کوتاه آگوری یا گلهای آبی
نوشته
تانیزاکی جونیچیرو به ترجمه ع.
No comments:
Post a Comment