Sunday, March 30, 2014

فانوسِ باغ



روزهای سختِ شبیه به هم يكى پس از ديگرى گذشتند و هوای سرد آمد. امشب پدرم گفته بود که این لامپ کوچک افسرده کننده است و لامپِ یک اتاق نه متری را با یک لامپ بزرگتر عوض کرد. بعد از آن ما، پدر و مادر و بچه سه تايى زیر نور لامپ غذا خوردیم. مادرم گفت «خیره‌کننده است، خیره‌کننده است» و دستی را که با آن چاپستیک را نگه داشته بود سایبان چشمهایش کرد. حال شادمانی داشت. برای پدرم ساکه ریختم و به خودم گفتم برای آدم‌هایی مثل ما شادمانی چیزی است شبیه عوض کردن همین لامپ، ولی انگار كه آنقدرها هم حس غمگینی نداشت. در عوض به نظرم آمد که این خانه ما، با این نور محقرش مثل یک فانوسِ باغ خیلی دوست داشتنی است. اگر نگاه کنی، می‌بینی! فکر کردم، ما سه تا زیباییم. شادمانی آرامی در درونم جوشید، که حتی می‌خواست به حشره‌هایی که توی باغ آواز می‌خواندند هم احساساتی که درون من جمع شده‌بود را بگوید.

قسمتی از داستان کوتاه فانوسِ باغ

نوشته دازای اوسامو به ترجمه ع.

No comments:

Post a Comment