همیشه
چیزی برای نگرانی بود.
ولی وقتی
که کار تمام میشد و من به چادرم در بالای
برج تاسیسات برمیگشتم، احساس آزادی
میکردم. فکر
میکردم به درک، چه کسی اهمیت میدهد
اصلاً؟ و به خواب عمیقی فرو میرفتم.
به
نظرم این حس با منظرهای که از گینزا در
شب در بالای بام داشتم رابطه داشت.
ساختمان
مقابل بلوار گینزا بود و وقتی که از بالای
برج تاسیسات به پایین نگاه میکردی،
خیابان به نظر دره بلندی از نور میآمد.
همه
آدمها و همه ماشینهایی که زیر پای من
حرکت میکردند درهم میآمیختند تا
رودخانهایی نورانی را شکل دهند:
سر و
صدایی که از این رودخانه نور برمیآمد
شبیه ریزش آب بود.
طبیعتا
نور و صدا هر چه از شب میگذشت کمتر
میشد ولی هیچگاه کاملا متوقف نمیشد.
آنجا من
بودم، دقیقا در مرکز گینزا، که به این
منظره نگاه میکردم، به آن صدا گوش میدادم
و به من این حس را میداد که در چادرم در
کنار آب در طبیعت وحشی وسیعی هستم.
همیشه
فکر میکردم که در توکیو امکان ندارد که
بشود ستارهها را دید، ولی طوری که حالا
زندگی میکردم، هر شب به ستارهها نگاه
میکردم و فهمیده بودم که حتی در اینجا
هم مطمئنا میشود آنها را دید.
وقتی که
باد شدیدی می وزید و ابرها را با خود
میبرد. لامپهای
روی زمین نور زیادی پخش میکردند ولی
تاریکی پهنه آسمان گسترده و عمیق بود.
ابرها
میان من و اعماق آسمان پراکنده بودند و
ستارهها را در فاصله میان ابرها میدیدم
که چشمک میزدند. حس
میکردم که در تمام توکیو فقط من – من و
نه هیچکس دیگری-
انحصار
کامل خیره شدن به آسمان را دارم.
همین
طور که ویسکیام را مینوشیدم و به
ستارهها نگاه میکردم به این فکر میکردم
که میخواهم اینجا روی این برج تاسیسات
تا ابد به زندگی ادامه دهم.
قسمتی
از داستان کوتاه چادرِ زرد روی پشت بام
از مجموعه پارههای توکیو
نوشتهی
شینا ماکوتو به ترجمه ع.
No comments:
Post a Comment