سالها
و ماههای طولانی غیبت تاثیر پیچیدهای
بر احساسات هردوشان گذاشته بود.
هر دو
به موازات پیر شده بودند برای همین شیرینی
گذشته باز نمیگشت.
در سکوت،
هر دو زندگی حالشان را با هم مقایسه
میکردند. در
گردابی از دلسردی در حال غرق شدن بودند.
در
خستگیایی پیچیده دوباره به هم رسیده
بودند. در
این واقعیت، هیچکدام از «شانس»های قصه وجود نداشت. اتفاقات
داستانی احتمالا برای موقعیتهای بسیار
مناسبتری بود. آنها
تنها با هم ملاقات کردهبودند تا همدیگر
را نفی کنند. تابه
حتی این فکر را داشت که کین را بکشد.
ولی این
حس عجیب را داشت که حتی کشتن این زن هم جرم
است. ولی
با این وجود فکر میکرد که چه اهمیتی
میتواند داشته باشد، اگر او یک یا دو زن
مثل او را که هیچکس اهمیتی برایش قائل
نیست بکشد؟ ولی وقتی که فکر میکرد که با
این کار او هم جنایتکار میشود به نظرش
احمقانه میرسید و ارزشش را نداشت.
اگرچه
او پیر زنی بود که هیچ جا به حساب نمیآمد و اینجا بدون اینکه
چیزی زندگیاش برهم بریزد، زندگی خودش را میکرد.
در دو
دهنه کمد باید لباسهایی انبار شده باشد
که او در طول بیش از پنجاه سال جمع کردهاست.
دستبندی
را که سالها پیش یک فرانسوی به اسم میشل
یا چیزی شبیه به این به او هدیه کردهبود
را قبلا دیدهبود. برای
همین باید که او جواهرات دیگری هم در اطراف
داشته باشد. میدانست
که این خانه مطمئنا مال کین است.
خیالاتش
قویتر کار میکرد، با خودش فکر میکرد
که کشتن یک زن با مستخدمه کر و لالش اهمیت
خاصی ندارد. ولی
خاطرات سالهای دور زمان دانشجوییاش،
زمانی که عاشق این زن بود و در میان بدترین
زمان جنگ برای دیدن او رفته بود، با یک
طراوت خاصی به او بازگشت.
شاید
برای اینکه مست بود، روحِ کین که در برابرش
نشسته بود در کالبدش منجمد شده بود.
او حتی
نمیخواست دستش را لمس کند، ولی گذشتهاش
با کین بر روی قلباش سایه سنگینی کشیده
بود.
قسمتی
از داستان کوتاه داوودی دیررس
نوشته
هایاشی فومیکو به ترجمه ع
No comments:
Post a Comment