یک ضربالمثل قدیمی ژاپنی هست که میگوید ۴۲
سالگی حیاتیترین سال زندگی مرد است. شیمورا که تا اینجا خوب آورده بود: رئیس بالا دستش در جابهجایی های بهاره کارمندان به مدیریت ترفیع پیدا کردهبود؛
قسط خانهاش داشت تمام میشد؛ فشار خوناش طبیعی بود و معدهاش خوب کار میکرد؛
گلفباز خوبی هم بود. «حلزون روی خار و خداوند در آسمانهاست،
همه چیز در جهان نیکوست!» شیمورا با خودش فکر کرد براونینگ بود که این را گفته بود؟ اما سالها بود که
در حیاط پشتی حلزونی ندیدهبود.
دخترش مایومی دوباره زمزمه کرد: «دزده!» و دوباره اصرار کرد که چیزی توی آشپزخانه هست: «همین
الان درو بست و رفت.»
شیمورا گفت:«تو
نمیدونی کی دست برداری مایومی نه؟ چرا خودت نمیری یه نگاهی بندازی؟»
میواکو همسرش به او پیوست که «چیزی
که به دزدی بیارزه تو آشپزخونه نیس. دزده ناامید میشه.» و با خنده به سمت آشپزخانه رفت. نگاهی به تو انداخت، فریادی از تعجب کشید و گیج به پشت سر نگاه کرد.
شیمورا از او پرسید؟«چی
شده؟ چیزی رو بردن؟»
او جواب داد: «نبردن. یه چیزی اضافه شده!» روی زمین سنگی
آشپزخانه یک سطل پلاستیکی بود که یک ماهی کپور خاکستری ۱۸ سانتی تویش شنا میکرد.
قسمتی از داستان کوتاه آقای کپور
نوشته موکُدا کونیکو به ترجمه س.
No comments:
Post a Comment