Saturday, October 19, 2013

چون پرده بر افتاد



روز سومی بود که سوبارو همسایه جدیدی پیدا کرده بود. نزدیک های ظهر به خواب رفته بود؛ مثل خزه‌ایی روی صخره از این دنیا رفته بود. نزدیک‌های عصر با صدای کسی که سوت می‌زد از خواب بیدار شد. صدا خیلی نزدیک بود. انگار که کسی بیخ گوشش سوت می‌زد.
ملودی رقص سرخوشانه‌ای بود، از طبقه دوم خانه کناری می‌آمد. سوبارو رو به دیوار خوابیده بود. وقتی که سوبارو چرخید تا به سمت پنجره نگاه کند تخت ناله‌ایی کرد. اه، اه، عجب صدای غم‌انگیز و محزونی دارد این تخت!
قوزی کرد، بلند شد و به سمت پنجره رفت. از کنار پرده موقتی نگاهی کرد. قسمتی از یک پا را می‌توانست ببیند. با خودش فکر کرد که کسی حتما باید روی صندلی نشسته باشد. پا هر از گاهی از زیر پرده قرمزی که بر پنجره آویزان بود بیرون می‌آمد. همراه با صدای سوت به سرعت به درون و بیرون حرکت می‌کرد. هیچ نوری در خانه کناری نبود. تنها چیزی که سوبارو می‌توانست ببیند، نمای نزدیک کف‌پایی بود که از پایش با لبه پرده جدا شده بود و به نظر می رسید که در هوا به حال خودش شناور است. به حرکت سرخوشانه و آهنگین‌اش ادامه داد. پای بلند و مخروطی نازکی بود. آنچه که از تازگی کم داشت در طول جبران شده بود.
سوبارو به تخت‌اش برگشت و با حال ناامیدانه‌ایی در تخت‌اش مچاله شد. عجب جسم زیبایی بود! آنجا بود، در فاصله کوتاهی از پنجره‌اش! از لباس‌هایی که در برابرش پوشیده بود خجالت زده بود. عجب چیز نامناسبی به عنوان پرده داشت.
آیا باید که بیشتر از تغییری که در قلب سوبارو اتفاق می‌افتاد حرف زد؟ حتی اگر حقیقت داشت که او از تمام نسل بشر نفرت دارد، شیدایی‌اش به آن پا ثابت می‌کرد که قلب‌اش هنوز به اندازه پذیرش یک استثنا، ظرفیت دارد.
وقتی که ساعتی گذشت و مطمئن شد که همسایه‌اش به سنگینی خوابیده است، بلند شد و آن پرده بی‌شرم را از پنجره قاپید و به زیر تخت پرت کرد. روز بعد، پرتوهای پر نور افتاب غربی به داخل اتاق سرازیر شد. درست است که داغ بود ولی در عوض اتاق دیگر به اندازه زمانی که «آن چیز خاکستری» بر روی پنجره آویزان بود افسرده کننده نبود.



از داستان کوتاه کفش‌های مناسب یک شاعر
نوشته میدوری اوساکی به ترجمه ع.

پ.ن.: عکس از اینجا (+)

No comments:

Post a Comment