Tuesday, August 9, 2016

حماقت




خلبان شوکه بود که چنین ساختمان بزرگی را در برابرش پدیدار شده بود اما بلافاصله فکری از سرش گذشت. صبر کن، این که بالا نیست، پایینه. دارم با مغز به زمین می‌خورم. انگار که تصادف برای کس دیگری اتفاق می‌افتاد. اصلاً زمانی برای واکنش نداشت با این حال انگار که جریان زمان کند شده بود. احتمالاً چیزی کمتر از یک ثانیه تا برخورد مانده بود اما سیل کلمات از ذهنش گذر کرد. شبیه کارخانه اسلحه‌سازیه. واقعاً ممکنه اینجا کارخانه نظامی باشه؟ مطمئنم که وقتی که خلبان‌های کامیکازه‌ی ژاپنی سال‌ها پیش به سمت مرگ‌شون شیرجه می‌زدند، زمان برای اون‌ها هم آهسته می‌شد. اما این فقط یک اتفاقه. من که تروریست یا از این چیزها نیستم که بخوام خودم رو منفجر کنم. یه گنجشک رفت تو موتور و پروانه ایستاد. همش همین. عجب راه احمقانه‌ای برای مردن. کاش هیچ‌وقت به ارتش ملحق نمی‌شدم. باید توی بیمارستان می‌موندم و بقیه عمرم رو همون‌جا می‌موندم. خب ریه‌هام مشکل دار بود ولی چه عیبی داشت؟ می‌خواستم کارهای مردونه بکنم و حالا اینجام، توی یه مجمع‌الجزایر احمقانه توی آسیا که هیچ ربطی هم به من نداره و به سمت مرگ روی سقف یه کارخونه شیرجه می‌رم. اینقدر احمقانه است که حتی نمی‌تونم بهش بخندم. عجب شیوه احمقانه‌ای برای مردن

قسمتی از داستان کوتاه ساحلِ دور دست
نوشته تاوادا یوکو به ترجمه ع.

No comments:

Post a Comment